پیرمرد بی حواس

 1

 زمستان  که حواسش  

پرت جوجه های آخر پاییز میشود

دخترک بهار  

دل میبرد از کوچه های شهر  

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

زمین

صبح وشب دارد

روی پاشنه اش میچرخد  

اما کسی از در  

داخل نمیشود...

میلاد "تو"

با قدومی متبرک به آسمان

زمین را آذین بسته ای به آمدنت


چیزی به لحظه های  با تو ماندن

نمانده است 


میان های و هوی صبح تابستان

آمده ای

مرداد را میان دست هایت شرمنده کرده ای

و بهار را در چشمانت ...


رفتنت که ناگزیر شد روی جاده های زندگی

در تقاطع اردیبهشت

دستان دخترکی را گرفتی

که عاشقت شد قبل از آنکه "باشد" ...

و زمستانش

در هرم آغوش تو

به خوابی زمستانی رفت .




میلادت عاشقانه ترین گریستن فرشته هاست ...


کاش میشد جایی میانه ابرها  یا جایی در آسمان -از آن جا که آمده ای- آمدنت را جشن میگرفتم

ای بهانه همه دلبستگی هام ، پناه همه دلخستگی هام

امید بودنم... همسرم ...


ومثل همیشه ممنون

ممنون بخاطر بودنت



در خواب زمستانی

دستان تو که نباشند

 هجوم اینهمه تنهایی را

تاب نمی آورد این اتاق.


زمان

روی دست ثانیه ها جان می دهد 

فضا گم میشود

من میسوزم و سقف اتاق قندیل بسته است !


یادت که نرفته ؟

ما نقطه مسالمت فصل هاییم!


آدم برفی چشم های من

کلافه از آفتاب یک در میان روزگار

زیر سایه ی خورشید چشم تو

در خواب زمستانیست!


 

.... نوشت :



این تاخیر 3 ماهه نه تنبلی بود نه بی بهانگی ، نه ...


بهترین روزهایم در این چند ماه گذشت و حتی بدترین ...

اردیبهشت سراسر شادی بود و خرداد...

حیف که مشغله های پی در پی مجال نوشتن نداد.



نمیدانم در این همه مشغله و مشکل اگر کنارم نبودی

تکه تکه های وجودم را ، شکسته های دلم را

روی دست های چه کسی میریختم ، روی شانه های چه کسی گریه می کردم ؟

ممنون بخاطر بودنت ...

ممنون

آن سلام های بی خداحافظ


    وقتی که اردیبهشت

      بهار چشمان تو را گریه می کند 

      هوای غریب هزار پاییز

      رونق می دهد به قارقار کلاغانی که

       انجماد مغزمرا پرسه می زنند .


   دلخوشی مرگ آوریست

      مرور بی قراری عصر های آمدنت 

      در این غروبهای بی مهمان ...


    چه کنیم که  پاییزمان

      برای سفره بهار

      تره ای هم سبز نکرده است!


    اینهمه دیوار پیش رو

       اینهمه تکرار پشت سر

       عاقبت کدام سلامیست که بهم نداده ایم ؟




باصدای پای تو


   

      افق

      تا بناگوش سرخ میشود

      وقتی لباس آسمان را

      چای خوشرنگ

      تر میکند !






... نوشت :

  می گذرد ، حتی اگر تا ابد بایستیم مقابلش  .

  می گذرد ، چه پا به پاش بدویم یا ....

  بلاخره می گذرد روزهای عمرمان


  89 گذشت . با همه سختی هایی که برایم آورده بود 

  با رنج هایی که لحظه لحظه اش تجربه ای شد برای رنج های آینده ...


  محتاجم به دعای تک تکتان .

همان لحظه که سکون دستانتان سال را به لرزش "یا مقلب" لبتان  تحویل می دهد ...



دور بایست، ماه کامل میشود.


کنارم که باشی

ماه

نیمه میتابد به اینهمه دلتنگی


تو ماه میمانی

هر چقدر دور!

من هم که همیشه شب!

 

گاه خوبند فاصله ها

دور تر که بایستی

زیباییت تمام قد مینشیند در قاب چشمانم !

 

این وجود سیاه مرا

ماه کاملی کم است .


هدر.../ هدفـــ ـ ـ ...


 کوتاه کرده

قصه شعر هامان را

غصه های  بلند!


و نمیخورد به هدف

نان روحی که با هدف

میشود یک "کلمه" !


حالا میشود کنار آمد

با دست های دراز و

جیب های کوتاه!


اما 

اینهمه اوقات هدرمند را چه کنیم

که صفهای  CNG را هم

کوچانده اند به سطر های کتاب جیبی!!




کوچه های بیدار

   سمت چشمان تو را حفظند

   واژه هایی که در چراغ خاموش اتاق هم راه می روند 


   اما من عصای سفید احساسم را به زمین می زنم

   و کور مال کور مال

   خودم را می زنم به کوچه خواب!


   تا به دروغم لبخند میزنی

   اتاق روشن میشود از دو خورشیدی که روی یک ماه طلوع کرده اند!


   واژه ها رسیده اند به خیابان چشمانت

    میدان دهان من

   دور میزند قدمهاشان را 

   و من دوباره در نیمه شبی صادق

   سحرخیز می شوم!


   حالا آهنگ عصای من

   تمام کوچه های بیدار را شاعر می کند ..

قصه عادت دیرینه


امشب از قصه دیرینه دنیای شما می گویم

از هیاهوی شبی در وزش وحشی باد

بر پیکره شهری سست

بر هیمنه خاکی آدمهایش ...


دست ها در جیب و

چشم ها رو به زمین

هیچکس را انگار

سر جنگی نیست با این طوفان


شانه رهگذران لرزان

و زبان پشت حصار دندان...


باد مغرور به این وحشت سنگین سکوت میتازد 

وقتی از مردم این شهر کسی

پاسخ سیلی طوفان را با 

ناسزا حرفی و پرخشم نگاهی

نمیداد جواب.


آخرین ضجه خود را زد باد

و کلاه نو کودک را

پیشکش کرد به ابر

پسرک در پی باد

آسمان شاد که : "آه ... زندگی رخت نبسته است از این شهر هنوز!"


شب دگر خسته و طوفان خسته

پسرک نومید باز همپای پدر !


آسمان نومید از جسد خفته شهر

ابر میگرید بر قصه غصه دیرینه شهر ...




..

سلام به همه دوستان عزیزم

چند وقتیه که دوستان میان و برای این شبه رباعی (!!) نظر میدن!

خب من به عنوان اولین کار موزونی (که منتشرش کردم ) این کار رو اینجا نوشتم

دوستان پیشنهاد داده بودن که این پست حذف بشه و بعد از ویرایش دوباره بذارمش اینجا.

نظرشون برام محترمه ، اما من تجربه هامو حذف نمیکنم

منتظر میشم تا همه نظرشون رو بگن

بعد ویرایش می کنمش.

ممنون از همه تون...

در پناه او ...




پاییز به روی زرد من می خندید

این غصه به انزوای من می خندید :

من شاخه به شاخه میشکستم اما

او مثل تبر به شاخه ها می خندید


لبخند ژوکوند

از حرف هایت همانقدر را نمی فهمم 

که درخت از آسمان !

و همانقدر می فهمم از چشم هایت

که گندم  زمین را!


سکوت می کنم و گوش می دهم

به همه حرف هایی که قرار است نزنی! 

و اعتراف هایی که با هر ضربه قاضی کمرنگ تر میشود.


دلت که گرفته باشد 

می دانم ، صداقت،  کاری از پیش نمی برد !

حرف میزنم

تا با هم

به شاخهای روی سرم بخندیم...

و بعد آنقدر غرق صورت خندان هم شویم

تا گریستن را 

در انتهای چشم های ژوکوند کشف کنیم !



پ ن :

این یک "شعر" نیست (شاید!)

در یک لحظه تصمیم گرفتم یه چیزی اینجا بنویسم و این کلمات بدون هیچ ویرایش و ویراست قبلی اینجا نوشته شدن!

سستی کار رو به گردن من و این شعر نندازید !

بگذارید به حساب یک دلتنگی عصرانه!!

عطسه های کاهگلی

 

  همیشه هر پاییز

  سوزن های کاج

  پایت را می دوزند به این کوچه

  حتی اگر از دورترین طوفان جهان آمده باشی

  یا از جایی که نه دیوار کاهگلی هست ...

  نه پنجره!


  پوتین های زمخت احساست را دربیار

       _کاج ها به اندازه ماسه های ساحل مهربانند!_

  و قدم بزن

  سرتاسر این کوچه را.


  اما قول بده

  درست آنجایی چادر بزنی

  که هر شب

  عطسه های کاهگلی کسی

  غمزه ماه را بهم میزند!

گم شده ام در زمستانی بی نشانه

 

کجای زمستان جا گذاشتی مرا

که هر چه پارو میکشم

سقف خانه ام را پیدا نمیکنم؟


آسمان و زمین لحاف سفید انداخته اند روی هم

تا اشاره ی نشانه ها را بخوابانند!

اما من

هنوز جوجه های روی دودکش اتاقم را میشناسم

حتی اگر تو

به ماده کلاغ های مشکوک شلیک کنی!

حساب دفتری نداریم

 

 این آستین هایی که بالا نمی زنیم

کرکره رونق دکانمان را کشیده پایین!

نسیه های باخته را

در حساب هیچ دفتری ننوشتیم 

و قرار گذاشتیم

هیچکدام از رنج هایی را

         که لابلای دانه های برنج

         در انبار تاریخ پنهان کردیم

برای کسی تعریف نکنیم!


اشکال از ترازوهای ماست

که حسابمان با چرتکه شما جور نیست!

حالا عمریست  که جمعه ها

از پشت کرکره پایین کشیده

میشمریم

قدم هایی را

که به خیابان ما نمیزنی !

درختها


حتی در انتهای این مرداد

پاییز

رژ خوشرنگ لبهاش را

به رخ درختهای این خیابان می کشد !


ما همسایه همیم و هم سایه همین درختها.

باد که می وزد 

همراه رقص برگ ها

شکوفه های تو از دستت می ریزد و

برگ های من از تنم ...


ما درختیم

شبیه درخت های همین خیابان ...

پاییز مهمان همیشگی چنارهاست !



پ ن :

*‌ این روزهای قشنگی که در راه است مرا یاد دلبستگی هایی می اندازد که ...


** "رمضان" در ذهن کودکی من یعنی زمستان یعنی هوای سرد یعنی شبهای بلند

کمی طول میکشد که با رمضان تابستانی نوستالوژی بسازم!


***بلاگفارا تعطیل نکردم / لحظه های قشنگ این ماه را آنجا می نویسم (اولین لینک)

..


به چه کسی بر می خورد

وقتی بگویم "من"

بشقاب ها را که می شویم واژه پیدا می کنم

در سینی برنج کلمه جدا می کنم

و کنار اجاق جمله می سازم ؟


چه کسی این چنین راحت

مثل "من"

نوزاد شعرش را

در آستین پیراهنی

              ـــ که تازه اتویش کرده اند ـــ

به دنیا می آورد ؟

تو می آیی و این اتفاق افتادنی نیست!

گرچه تنها ترینی تو،اما

عشق هم سخت تنهاست،تنهاست

کاش با من دل عاشقی بود

تا بگویم ظهور تو فرداست ...



پشت ثانیه شمار این چراغ قرمز

که اجدادمان دفن شدند و ما خیره به این چراغ به دنیا آمدیم

همه در انتظارند ...


در این ترافیک زمان

که خدا هم محض دلخوشی ثانیه ای را هل نمی دهد

هیچ اتفاقی

          نه از دست های ما

          نه از دیوار این کوچه

                  ــ‌ که پیرزن محل هر روز آب و جاروش می کند _

نمی افتد


و درعادت به رنگ این چراغ

ماشین ها خاموشند!


تو اما می آیی

و چراغ سبز می شود

و این اتفاق افتادنی نیست !


این اتفاق را شاید روزی خدا

بعد از آب و جاروی پیرزن

از روی دیوار این کوچه بیندازد !