دریچه ها

ما چون دو دریچه روبه روی هم ،

آگاه ز هر بگو مگوی هم .

هر روز سلام و پرسش و خنده ،

هرروز قرار روز آینده ،

عمر آینه ی بهشت اما ...آه

بیش از شب وروز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.

نه مهر فسون ، نه ماه جادوکرد،

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد .

(مهدی اخوان ثالث)

 

خلیل جبران

تا حالا کتابهای خلیل جبران رو خوندین ؟ بعضی از جملاتش واسه ی یک عمرمون بسه البته اگه روشون درست فکر کنیم . من تو قسمت دل نوشته ها بعضی از نوشته های اونو می نویسم . البته ممکنه از کسای دیگه هم باشه ،ولی جمله های خلیل جبران رو مشخص می کنم .

یا حق ...

- درباره ی من هرچه می خواهی بگو ،فردا درباره ی تو قضاوت می کند ،و گفته های تو شاهدی است در حضود محکمه و گواهی است در پیشگاه عدالت .

حقیقت آدم ها آن نیست که بر شما آشکار می کنند ، بلکه آن است که از آشکار کردنش بر شما عاجزند.(خلیل جبران)

-         زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند ، عشق برای همیشه از زیبایی می هراسد، با این وجود ، زیبایی برای همیشه توسط عشق دنبال خواهد شد .(خلیل جبران)

-         یا خدا عاشق نمی شد یا ابراهیم اشتباه کرد که خانه ای ساخت بدون پنجره.!!

-         بگذارید کسی که دستان آلوده اش را با جامه ی شماپاک می کند ، جامه تان را با خود ببرد ، او دوباره محتاج آن خواهد شد، ولی شما هرگز .(خلیل جبران )

-         نوح هم که بیاید من و تو را با خود نخواهد برد ، ماهی ها بیرون کشتی زندگی میکنند.!!

 

 

فتح یک قرن به دست یک شعر


گاهی وقت ها آدم ها با یه شعر عوض میشن . مثل خود من . بعضی از شعرها واقعا قشنگن و تا مدت های زیادی ورد زبون ماست . مثل شعر کوچه از فریدون مشیری ( که مطمئنم همتون خوندینش. البته اگر تا حالا نخوندین میتونین تو قسمت نظرات بگین تا دفعه ی بعد براتون بذارم.)

به قول سهراب فتح یک قرن به دست یک شعر. این شعر حمید مصدق هم شعریه که خوندنش خالی از لطف نیست . خوشا به حال شاعرائی که با یک شعر یک قرن رو فتح کردند .!!

                یا حق...

تو به من خندیدی  و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم   باغبان از پی من زود دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک   و تو رفتی و هنوز سال هاست که در گوش من آرام ، آرام خش خش گام تو تکرار کنان ،  می دهد آزارم   و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا، خانه ی کوچک ما سیب نداشت !!

 

خواب خدا...

در رویاهایم خدا را دیدم که با او گفتگو می کردم . پرسیدم چه چیزی بشر شما را سخت متعجب می کند ؟ گفت : کودکیشان . این که آن ها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که زود بزرگ شوند . سلامتی خود را از بین می برند تا پول به دست آورند و دوباره پول هایشان را از دست میدهند تا سلامتی خود را به دست آورند .حال را فراموش می کنند و به فکر آینده اند و وقتی به آینده میرسند به فکر گذشته اند ، بنابراین نه در حال زندگی می کنند ، نه در گذشته و نه در آینده . این که آن ها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .

     پرسیدم دوست داری کدام درس زندگی را بندگانت بیاموزند ؟ بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد . بیاموزند که آدمهایی هستند که آن ها را دوست دارند . فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند . بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیق در دل آن ها که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

چقدر...

قلبم گرفته ...

هرگز نخواستم بگویم که تورا چقدر

عاشق شدم ؟ چه وقت؟چگونه ؟چرا؟چقدر ؟!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو

از ابتدای ساده ی این ماجرا چقدر

من را شکست ، ساخت ، شکست و دوباره ساخت !

من را چرا شکست ؟ چرا ساخت ؟ یا چقدر ...؟

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود حسی از آن ابتدا چقدر

مانند پیچکی که بپیچد به روح من

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا...چقدر

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر

خوب است با تو با همه بی وفاییت

قلبم گرفته است ، نپرس از کجا ؟ چقدر ؟

 قلبم گرفته است ، سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

صدای خدا

باید که محکم تر گفت مرگ بر ...


از خدا صدا نمی رسد :

ای ستاره ها که از جهان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟

در میان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید

 

این غبار محنتی که دردل فضاست

این دیار وحشتی که در فضا رهاست

این سرای ظلمتی که آشیان ماست

 در پی تباهی شماست

 

گوشتان اگر به ناله ی من آشناست

از سفینه ای که میرود به سوی ماه

از مسافری که می رسد ز گرد راه

از زمین فتنه گر حذر کنید

پای این بشر اگر به آسمان رسد

روزگارتان چو روزگار ما سیاست

 

ای ستاره ای که پیش دیده ی منی

باورت نمی شود که در زمین

هرکجا به هر که می رسی

خنجری میان مشت خود نهفته است

پشت هر شکوفه ی تبسمی

خار جانگزای حیله ای شکفته است

 

ای ستاره ما سلاممان بهانه است

عشقمان دروغ جاودانه است

در زمین زبان حق بریده اند

حق ما زبان تازیانه است

وانکه با تو صادقانه دردل کند

های های گریه ی شبانه است

 

ای ستاره، ای ستاره ی غریب

از بشر مگوی و از زمین مپرس

زیرنعره ی گلوله های آتشین

از صفای گونه های آتشین مپرس

زیر سیلی شکنجه های درد ناک

از زوال چهره های نازنین مپرس

پیش چشم کودکان بی پناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس

 

ای ستاره ای ستاره ی غریب

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا به داد ما نمیرسد ؟

 ماصدای گریمان به آسمان رسید 

از خدا چرا صدا نمیرسد؟


  (فریدون مشیری)

 

 

دوره گرد...

بخوان و به یاد بیاور...


یاد دارم یک هوای سرد سرد                              می گذشت از توی کوچه دوره گرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                          دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                              کاسه وظرف سفالی میخرم ››

اشک در چشمان بابا حلقه زد                                عاقبت ناله زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست                       ای خدا شکرت ولی این زندگی است ؟؟

بوی نان تازه هوش از تن ربود                              اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته                           دست خوشرنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود                                  بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما در دنان تنها نبود                                    حتم دارم که خدا آنجا نبود

ناگهان آواز خوب دوره گرد                                  پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                             دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                                کاسه وظرف سفالی میخرم ››

خواهرم بیرون دوید بی روسری                              کای ‹‹ آقا سفره خالی می خری ؟؟؟››

 

 

سنگ...

در آسمان که بر پرمان سنگ میزنند

روی زمین به باورمان سنگ میزنند

درد کمی نبود که میخانه بسته شد ؟؟!!

در خانه هم به ساغرمان سنگ می زنند

ما کارمان به کار کسی نیست پس چرا

دیوانه وار بر سرمان سنگ می زنند ؟؟

بابا چه تلخ مرد ولی خوب شد ندید

این روزها به مادرمان سنگ میزنند

این نامه ها به دست خداوند می رسد ؟؟

حالا که بر  کبوترمان سنگ می زنند ؟؟

 

روانشناسی رنگها

روانشناسی رنگ ها ( رنگ لباس ها)

1)    لباس سبز باعث می شود که احساس راحتی و آرامش بیشتری داشته باشید .طبیعت ذاتی این رنگ باعث می شود که نوعی توازن و تعادل در خود احساس کنید .

2)    لباس سفید باعث می شود که قدرت تحلیل  شما افزایش پیدا کند و رنگ سفید که اصل همه رنگ ها ست به شما احساس ؟آزادی و رهایی می بخشد  .

3)    رنگ زرد باعث می شود که ذهنی سیال و باز تر برای شما خلق  شود زیرا رنگ زرد روشن ترین رنگ در طیف نور است .

4)    رنگ کرم به رنگ اعتماد ساز معروف است . ( خیلی از سیاست مداران در هنگام انتخابات این رنگ را می پوشند .)

5)    لباس قرمز رنگ ، شما را بیشتر اهل عمل ، پر مایه و مبتکر می کند . استفاده از رنگ قرمز به شما علم و قدرت این را می دهد که حرف دلتان را به راحتی بزنید . ( روانشناسی این رنگ به شما می گوید چرا گاو باز ها کشته می شوند .!!! )

6)    لباس آبی رنگ شما را بیشتر رویایی می کند و الهامات شما را افزایش می دهد . آین رنگ بسیار آرامش بخش بوده و باعث متمرکز شدن افکارتان می شود . در مورد آبی باید بگویم رنگ انسان خیال پرداز است.

7)    و در آخر مشکی که می گویند ‹‹رنگ عشق است ›› اما تنها چیزی که ممکن است نباشد همین است . رنگ مشکی رنگ مورد علاقه ی خیلی ها از جمله آل کاپون بوده است.(آل کاپو بزرگترین گنگستر شیکاگو بوده است ) .

 

آخر بدبختی...

بدبختی .....

از دردی که تمام بدنم را گرفته بود ، بیدار شدم و پرستاری را دیدم که بالای سرم ایستاده بود . گفت : ‹‹آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم به در برده اید. حالا اینجا در امان هستید ، توی این بیمارستان.›› با صدای ضعیفی پرسیدم : ‹‹ من الان کجا هستم ؟؟›› گفت:  ‹‹ نا کازاکی››

 

 

 

خدا کجا نیست؟؟؟؟

خدا کجانیست؟؟

شخصــی از

طفلی سـوال کرد

که اگر گفتی خــدا کجاست

 یک اشـرفــی به تو خواهـم داد .!!آن طـفل

در جـواب گفـت : اگـر گفتـی که خــداکجــا

نیســت مــن دو اشــرفی به تو خواهــم داد.!!....

شاید باورتان نشود این حرف را یک بچه گفته !!! اما فراموش نکنید ، ادبیات یعنی دروغ هایی که حقیقت دارند.

فرشته و شاعر

فرشته و شاعر:

شــاعر وفرشتـه ای با هم دوست شدند . فرشتــه پری به شاعر دادو شــاعر

شعری به فرشتـــه داد . شاعر پر فرشته را لای دفترشعــرش گـذاشت

و شعر هایش بوی آسمان گرفت و فرشته ، شعر شاعر را زمزمه

کرد و دهانش بوی عشـق گرفت .خـدا گفت :دیگر تمام

شد! دیگر زندگی برای هردویتان دشوار می شـود .

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین

برایش کوچک است وفرشتـه ای

که مزه ی عشـق را بچشد

آسمــان را دیــگر

نمی خواهد.!!

 

اولین باری که طوفانی شدم                           پیش پای عشق قربانی شدم

یک ، دو گام از خویشتن بیرون شدم                واقف از اسرار پنهانی شدم

عشق غیر از تاولی پر درد نیست                      هر که این تاول ندارد مرد نیست

آب می خواهم سرابم می                               عشق می ورزم عذابم می دهند

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام                         تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

کوه کندن گر بنا شد پیشه ام                          بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم سنگ بود                     قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

هیچکس درد مرا وا کرد ؟ نه !!                     فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه !!

هیچکس چشمی برایم تر نکرد                        هیچکس یک روز با من سر نکرد

هیچکس اشکی برای من نریخت                      هر که با من بود از من می گریخت

خوب اگر این است من بد می شوم                  عشق اگر این است مرتد می شوم

گفته بودند عشق طوفان می کند                     هر چه می خواهد دلش آن می کند

گفته بودند عشق درد بی دواست                     علت عاشق ز علت ها جداست

آری اکنون آگه از آن می شوم                         زان همه جستن پشیمان می شوم

چند روزی هست حالم دیدنی است                  حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه با حافظ تفال می زنم                             گاه بر روی خودم زل می زنم

فاش می گویم به آواز بلند                             وارثان درد های ارجمند

آی مردم شوق هوشیاری چه شد ؟                   آن همه موسیقی جاری چه شد ؟

داد ها نابالغ و دلواپسند                                خنده ها در عین پیری نارسند

گفتم آخر عشق را معنا کنم                           تا که جای خویش را پیدا کنم

آمدم دیدم که جای لاف نیست                      عشق غیر از عین و شین و قاف نیست!

زندگی رسم خوشایندی است ،

 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه ی عشق .

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

صدای پای آب

من مسلمانم ،قبله ام یک‹‹ گل سرخ››

 جانمازم‹‹ چشمه›› ، مهرم‹‹ نور›› 

‹‹ دشت›› سجاده ی من من وضو با ‹‹ تپش پنجره ها›› می گیرم .

من نمازم وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر ‹‹گلدسته ی سرو››

 من نمازم را‹‹ پی تکبیره الاحرام علف›› می خوانم پی‹‹ قد قامت موج››.