سالها بعد!

                     نمی شود هر چیزی را به خاطر سپرد!

                     عاقبت باد زمان ، خاک این خاطره ها

                     را از سرمان می برد!



روزهایی می آیند

روزهایی که قرار است پر از مشغله باشند

تا در هیاهوی همه ی کار های بر زمین مانده

به دیوانگی های امروزم بخندم!


وظیفه هایم زیاد می شود

باید خیلی مواظب باشم


مواظب باشم روی میز های پذیرایی گرد نشیند

مواظب باشم یقه ی پیراهنی کثیف نماند

یا خدای نکرده خط اتوی شلواری کج بشود!


راستی یادم باشد قبل از پوست کندن بادمجان ها

فیلم آخرین جلسه ی انجمن زنان مستقل(!!) را دوباره مرور کنم !


حالا در میان این همه کار (!)

وقتی می ماند برای فکر کردن به 18 سالگی ام؟؟


شمار روزهای با هم بودن یا نبودنمان

از دستم در میرود

وقتی قرار باشد همه ی شماره های مشکوک را به خاطر بسپارم

یا حواسم جمع حساب کتاب خریدهایم باشد

که آخر ماه کم نیاورم !!


نه!

یادم نمی ماند که این روزها

جان می دهم برای "حسن یوسف" روی طاقچه !

یادم نمی ماند که در 18  سالگی می شود با نگاه حرف زد !


وای ...

مرا به حرف نگیر 

یادم آمد پله های ترقی بدجور کثیف اند

همه را همین امروز باید طی (تی) بکشم!!...




پ ن :

{ شاید این شعر را  کمی بشود طنازانه(!!) خواند


{دیر اومدی ای رفته !

طعمت از دهن افتاد...


پیشنهاد میکنم این آهنگ را دانلود کنید


تعقیب ترمه ها


می شود در انتهای التماس دست ها

مهمان چند فنجان چای

روی میز غروب های خستگی شد!


میشود در ستیزی پرپیچ و خم

میان طرح ترمه رومیزی و انگشتان ما

آنقدر نقش ها را دنبال کرد

تا جایی وصال بی صدای دستها غوغا به پا کند!


                - حالا خطوط دستان تو در سرنوشت من

                  ودست من در سرنوشت تو موثر است!_


آه که تماشای تاب بازی خورشید روی بند انگشتت

چه شکوهی دارد

وقتی که جرعه جرعه قهوه ی ناتمام چشمت را سر می کشم !


حالا با حرارت دست های تو

چای یخ کرده هم خوردنیست!


برای روز دهم

  

به یاد روز دهم، واتفاقی که در نیمه شبی این چنینی در چند قدمی حالای من ... 

 

بهار که رسید تنها بود! 

من را به بهار هدیه کرد خدا ! 

تا سین هشتم سفره ی بارانی اش باشم  

تا تنها نباشد ، تا تنها نباشم ... 

 

آن زمان که رسیدم  

خیلی گریه نکردم ! 

حتی خندیدم به قطره های وضوئی که پدربزرگ به صورتم چکاند! 

 

اما من  

فرزند این فصل گریانم  

مرا با تنفس باران غسل داده اند ! 

بی جهت نیست  که شبنم گونه هام را   

تابش هیچ آفتابی خشک نمی کند! 

 

  

پ ن 

{به دنیا آمدن هر فرد هیچ توضیح و تفصیل خاصی ندارد.  

آن زمان که از آغوش نرم خدا پرت میشوی روی این خاک پر ریا...! 

 

{همین لحظات ، در حوالی همین ثانیه ها مهمان بهار شدم ! همین. 

  

                                                                                    بهشهر ساعت 01:۴۰ بامداد