تولدت مبارک

    وقتی که در نسیم نفس های تو می شود به سادگیِ دوست داشتن فکر کرد پس چرا باید نگران التهاب روزهایی شد که نیامده اند ؟ ...

 

نه از کلمات می شود شعر ساخت نه از من شاعر، وقتی که نباشی ! پس بیا تا این همه حرف بر زمین مانده راه آسمان را یاد بگیرند.


تو که از همه ستاره ها رد شده ای بگو کدام کهکشان به رویاهایم نزدیکتر است تا شعر هایم را روانه کنم برای طواف تا لیاقت دست های تو را پیدا کنند؟ ...


از کلماتم نور میبارد وقتی برای تو از دست های به دعا برداشته ام مینویسم . از روزهایی که تقویمم مرداد نداشت.  فروردین آمدنم غرق بارانی بی پایان بود و هیچ آفتابی روزنه ابرهایم را پر نمی کرد .

اما دیر زمانی نیست که فصل هایم دست به دست شکوفه ها دادند وبرای مردادی بهاری جا باز کردند! فروردینم عروس تابستان شد . شکوفه های یخ زده اش را زیر تابش چشمان تو گرفت و شد دخترک خوشبخت قصه ها!

پسرکی آنچنان روی لحظه های من می دوید که هیچ ابری به آسمانم نگاه چپ نکرد .

هیچ ترسی روی ثانیه ها نخوابید

هیچ هجایی نماند که به عرش شعر نرسیده باشد...

 

من با تو روی نرم ترین نیلوفر ها دویده ام حتی . پرواز کرده ام با قاصدک هایی که خبرآورده بودند از روزهای خوب استجابت! وجودم در هوای تو تبخیر شده انگار !

من با تو خوشبخت ترین ذره ی طبیعتم

 

 

در وجودم  کودکی بادبادک به دست زیر یک آسمان آبی با ذوق می دود...

کاش می دیدی..

 

آمدنت پر از لحظه های زیبای  بودن ، ماندن... جاودانه شدن.

 

 

 

یا حسین ...

کربلا بود و آسمان نیلی 

خورد بر گوش کودکان سیلی 

کم کم از یادمان مصیبت رفت 

کربلا شد دو روز تعطیلی ...!

(حسن باقری )


     امروز مظلومیت حسین بیش از پیش حس شد ، حتی بیشتر از خود صحنه کربلا... 

امروز و امشب همه سوگوارند . سوگوار بدنهای چاک چاک

و گوش های پاره ی  بی گوشواره

و صورت های تازیانه خورده ...

امشب شب غریبی یتیمان است در خرابه های شام

و رقیه گله از بدی شامی ها به بابا میکند

و امروز از ما گله خواهد کرد که چگونه غمش را فراموش کردیم و ...


     امروز کسانی ، چون شمریان صحنه ی کربلا

 که پس از جنایتشان هلهله و شادی سر دادند ،

در خیابان ها به راه افتادند و به جای ماتم بر حسین و همدردی با زینب ،

با سوت و کف ، عاشورا را به سخره گرفتند !

 

 

سنی ها برای حسین  بر سر و سینه می کوبند

ارمنی ها برای عباس سفره می اندازند

مسیحی و یهودی حاجت از دست های کوچک رقیه میگیرد

وما....

یا حسین ! ای پرچمدار آزادگی ، عاشورا زین پس برای ما هر روز است

و میگرییم ...

نه بر زخم های تنت

نه ماتم   بر تشنه بودنت

و نه عزا بر کشته شدنت

چرا که تو سیراب همیشه زند ه ای

 

 میگرییم بر مظلومیتت

چرا که امروز اینجا کربلایی دیگر بود

کربلایی  چون کربلای سال شصت و یک 

که منافق حق تو را لباس باطل پوشاند و نشان مردم داد 

و آنها با وضو و قرب الی الله برروی تو شمشیر کشیدند.!!

و امروز هم ، اینجا باطل ، لباس حق پوشیده

وچشم های بصیرت  کور شده 

ولی حق پوشیده نخواهد بود

و عاشورا پرچمی است که تا ابد از اهتزاز  باز نخواهد ایستاد. 


یا صاحب الزمان

آقا بیا ..

بیا و شمشیر حق بکش بر این باطل

بیا و پاسداری کن

 از  سبزی ِ سیادت زهرا و علی ، از سبزی ِ شهادت سرخ حسین 

و از دست نااهلان بگیر این سبزی دروغین را

و انقلابی سبز به پا کن زیر لوای پرچم سبز علوی !

 

 

 

فقدان تو ، همه دل ها را نالان کرد ...


پس از اینکه این ماه به پایان رسید 

و زمانش سپری شد و عدد ایامش به پایان آمد، مفارقت کردیم از او  

و با او هنگام فراق وداع کردیم ...


سلام* ما بر تو ، ای گرامی ترین یار و مونس ما در همه دور روزگار 

ای بهترین ماه عزیز در گردش تمام ایام و ساعات زمان ..


درود بر تو ای شهر الله اکبر ، ای ماهی که در آن آرزو ها به اجابت نزدیک میشود .

درود بر تو ای ماه ! دیروز چه قدر حرص و اشتیاق به دیدارت داشتیم ، و فردا چه قدر شوق ما به دیدارت شدیدتر خواهد بود ...!


ای خدا کرم کن و این عمرم را به رمضان سال دیگر رسان و در آن مرا یاری کن که عبادتی شایسته تو انجام دهم !

سلام بر تو ای ماهی که همدمم بودی و بهترین ساعاتم در کنار تو سپری شد ..

فقدان تو همه دل ها را نالان کرد ،

تو در گذشتی و درد فراقت دل ها را دردناک نمود ...!**



*: عرب به هنگام وداع و خداحافظی نیز سلام میکند 

**:(قسمتی از مناجاتام سجاد (ع) در وداع با ماه مبارک رمضان)

به یاد قیصر...

دو روز دیگر که بیاید یک سالی میشود که رفته ...
...
حرفی نیست که بگویم ...
سکوتش خود معنای کامل همه حرف ها بود ...

همزاد عاشقان جهان :
... اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
یعنی همین کتاب اشارات را
با هم یکی دولحظه بخوانیم ما بیصدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم تنها گاهی به هم نگاهی ...
نا گاه انگشت های « هیس» مارا از هر طرف نشانه گرفتند
انگار غوغای چشم های من و تو
سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
قیصر امین پور

شاملو...

خسته نباشید دوستای خوبم ..

قسمت هایی از بعضی شعر های شاملو رو براتون میذارم

امیدوارم خوشتون بیاد..


 

نخست دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من همه چیزیِ  به هیات او در آمده بود

آن زمان دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست ...!

**********************************

میان آفتاب هایِ همیشه

                          زیبایی ِ تو

لنگریست_

                 نگاهت

                                       شکست ِ ستمگریست_

و چشمانت با من گفتند

 که فردا

                                       روزِ دیگری ست_

*******************************

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِسکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه ئی بیهوده می خوانید .

چرا که ترانه ی  ما

ترانه ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

 به خاطر فردای ما اگر

                                بر ماش منتی است.

چرا که عشق خود ، فرداست

خود ، همیشه است  

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم

از معبرِ فریاد ها و حماسه ها

چرا که هیچ چیز در کنارِ من

از تو عظیم تر نبوده است

که قلبت

چون پروانه ئی

ظریف و کوچک و عاشق است ... !

*********************************                                                                                                 

 

مرا تو بی سببی نیستی

براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل ؟

ستاره بارانِ جواب ِکدام سلامی به آفتاب

از دریچه ای تاریک ؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !

                                                                                                                                                                                     احمد شاملو

نوروز رسید

سلام و سلام.

دو داستانک نوروزی


عذاب وجدان

گفتم: « دلشو ندارم . می ترسم بکشمشون! »

گفت : « مواظب باشی ،کسی کشته نمی شه ، آقا رضا .»

گفتم : « کافیه دستم بلرزه »

گفت : « کاری نداره پسر . آپولو که نمی خوای هوا کنی »

گفتم : « اگه یکی هم بمیره از عذاب وجدان می میرم »

گفت :  « پولش هم خوبه ها !! »

گفتم : « اگه مُردن چی ؟؟میمیرن دیگه . مگه نه اصغر آقا ؟؟؟ توی همین چند روز چند تاشون مردن ؟؟ »

گفت : « خود دانی من دست تنهام . شاگرد می خوام . تو نه ، یکی دیگه . »

اصغر آقا طوری را برد زیر آب . یک ماهی قرمز را گرفت .ماهی داخل توری بالا و پایین می پرید . سریع ماهی را درون تنگ آب انداخت و گفت : « دیدی ؟؟ به همین راحتی . »

 

پیر مرد و مینا

ـ پرتغال اعلای تامسون ، کیلویی هزار و پانصد تومن . این را از فروشنده شنید .

ـ از یک کنار چند ؟

ـ فقط دست چین !!

پیر مرد دست های چروکیده اش را در جیبش می کند .

فقط یک دویست تو مانی دارد .امروز هم کار گیرش نیامده بود .

***********************

سفره ی هفت سین را از همین الان چیده اند .

هفت سینش کامل است .

فردا حول و حوش ساعت نُه سال نو می شود .

پدر هم هست . اسکناس های نو چشمک می زنند .

مینا هفت سال دارد. چند تا اسکناس از مامان چند تا از بابا

*************************

شب برای اهالی حلبی آباد از نیمه گذشته است .

پیر مرد هنوز به خانه بر نگشته .

تمام کوچه های شهر را دور می زند .

کسی در خانه منتظر او نیست . همه رفته اند برای کار.

*********************

ساعت .... نُه .... سال نو شد .!!!

********************

پیرمرد با یک پرتغال به خانه برگشته است .

جیب هایش خالی است .

پسرشان نان خریده و دخترش کمی ماست.

امروز برای آن ها با دیروز هیچ فرقی نمی کند .

******************

مینا امروز خیلی خوشحال است .همه لباس هایش را نو خریده .

از کفش گرفته تا روسری .آن ها امروز کلی برنامه دارند . خیلی جاها باید بروند .

پدر ماشینش را از کارواش گرفته . مینا می رود با یکی از اسکناس هایش

یک شکلات پروتئینه ی خارجی می خرد . بقیه ی پولش را هم نمی گیرد ...

 

بیایید یه کاری کنیم نوروز امسالمون با سال ها پیش فرق کنه. به خدا بقیه هم حق دارن بهشون خوش بگذره . کاش به جای خریدن یه شکلات پروتئینه  با دو کیلو شیرینی معمولی درِ خونه ی او نا رو هم بزنیم ...

 

زنده گی یا زندگی

 

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ار نه

ای بسا باغ و بهاران  که خزان من و توست

این همه قصّه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است ، نشان من و توست

(هوشنگ ابتهاج)

****************************************  

ازتون می خوام وقتی این شعر و متن پایینش رو خوندین نظرتون رو درباره ی زندگی بگین ... 

زندگی چیست ؟

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد.

زندگی شاید

طفلیست که از مدرسه بر می گردد .

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست که

نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد.

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید :«« صبح به خیر »».

(فروغ فرخزاد)

واقعا به نظر شما زندگی یعنی چی ؟ زندگی  جز این کار های روزانه ی مسخره است ؟ زندگی جز اینه که هر روز باید دروغ و کلک و طعنه بشنوی ؟ آخه  زندگی چه موقع واقعا «« زنده گی »» میشه ؟ برای این مردمی که «« مرده گی »»  میکنند نه زندگی ! خسته شدم ، خسته شدم از این که هر روز باید در انتظار فردایی دقیقا مثل امروز باشم . فردایی که می دونم باز باید مثل امروز پشت چشم های بسته ی تو به زندگی مسخرم ادامه بدم...

 

شعرها

بعد از یه چند روزغیبت  با یه چند تا شعر دوباره اومدم


 

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مائی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده ی عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم .

****************************************

کاش آن راحت جان این همه آزار نداشت

کاش خورشید رخش این همه بیمار نداشت

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد

دل ما بود که یک عمر خریدار نداشت

اگر از روز ازل قصه ی عشاق نبود

هیچ موجود به موجود دگر کار نداشت

*************************************

تا که هجران نبود وصلی نیست

وصل زاییده ی شب های غم است

گر دوصد بار بمیرد عاشق

بهر آن لحظه ی دیدار کم است

*********************************

کاش مردم همه می دانستند

که اگر عشق نباشد دل نیست

یک دل سرد جدا از تب عشق

به خود عشق قسم جز گِل نیست

**********************************

سیصدو شصت وپنج بار به شهر

چوب حراجم آشکار زدند

سیصدو شصت وپنج بارمرا

زنده کردندو باز دار زدند

********************************

دست بر زلفش زدم شب بود چشمش مست خواب

برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب

گفتمش خورشید سر زد

ماه من بیدار شو

گفت : تا من برنخیزم کی برآید آفتاب؟

*******************************

 

 

 

 

دریچه ها

ما چون دو دریچه روبه روی هم ،

آگاه ز هر بگو مگوی هم .

هر روز سلام و پرسش و خنده ،

هرروز قرار روز آینده ،

عمر آینه ی بهشت اما ...آه

بیش از شب وروز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.

نه مهر فسون ، نه ماه جادوکرد،

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد .

(مهدی اخوان ثالث)

 

خلیل جبران

تا حالا کتابهای خلیل جبران رو خوندین ؟ بعضی از جملاتش واسه ی یک عمرمون بسه البته اگه روشون درست فکر کنیم . من تو قسمت دل نوشته ها بعضی از نوشته های اونو می نویسم . البته ممکنه از کسای دیگه هم باشه ،ولی جمله های خلیل جبران رو مشخص می کنم .

یا حق ...

- درباره ی من هرچه می خواهی بگو ،فردا درباره ی تو قضاوت می کند ،و گفته های تو شاهدی است در حضود محکمه و گواهی است در پیشگاه عدالت .

حقیقت آدم ها آن نیست که بر شما آشکار می کنند ، بلکه آن است که از آشکار کردنش بر شما عاجزند.(خلیل جبران)

-         زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند ، عشق برای همیشه از زیبایی می هراسد، با این وجود ، زیبایی برای همیشه توسط عشق دنبال خواهد شد .(خلیل جبران)

-         یا خدا عاشق نمی شد یا ابراهیم اشتباه کرد که خانه ای ساخت بدون پنجره.!!

-         بگذارید کسی که دستان آلوده اش را با جامه ی شماپاک می کند ، جامه تان را با خود ببرد ، او دوباره محتاج آن خواهد شد، ولی شما هرگز .(خلیل جبران )

-         نوح هم که بیاید من و تو را با خود نخواهد برد ، ماهی ها بیرون کشتی زندگی میکنند.!!

 

 

فتح یک قرن به دست یک شعر


گاهی وقت ها آدم ها با یه شعر عوض میشن . مثل خود من . بعضی از شعرها واقعا قشنگن و تا مدت های زیادی ورد زبون ماست . مثل شعر کوچه از فریدون مشیری ( که مطمئنم همتون خوندینش. البته اگر تا حالا نخوندین میتونین تو قسمت نظرات بگین تا دفعه ی بعد براتون بذارم.)

به قول سهراب فتح یک قرن به دست یک شعر. این شعر حمید مصدق هم شعریه که خوندنش خالی از لطف نیست . خوشا به حال شاعرائی که با یک شعر یک قرن رو فتح کردند .!!

                یا حق...

تو به من خندیدی  و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم   باغبان از پی من زود دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک   و تو رفتی و هنوز سال هاست که در گوش من آرام ، آرام خش خش گام تو تکرار کنان ،  می دهد آزارم   و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا، خانه ی کوچک ما سیب نداشت !!

 

خواب خدا...

در رویاهایم خدا را دیدم که با او گفتگو می کردم . پرسیدم چه چیزی بشر شما را سخت متعجب می کند ؟ گفت : کودکیشان . این که آن ها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که زود بزرگ شوند . سلامتی خود را از بین می برند تا پول به دست آورند و دوباره پول هایشان را از دست میدهند تا سلامتی خود را به دست آورند .حال را فراموش می کنند و به فکر آینده اند و وقتی به آینده میرسند به فکر گذشته اند ، بنابراین نه در حال زندگی می کنند ، نه در گذشته و نه در آینده . این که آن ها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند .

     پرسیدم دوست داری کدام درس زندگی را بندگانت بیاموزند ؟ بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد . بیاموزند که آدمهایی هستند که آن ها را دوست دارند . فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند . بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیق در دل آن ها که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

چقدر...

قلبم گرفته ...

هرگز نخواستم بگویم که تورا چقدر

عاشق شدم ؟ چه وقت؟چگونه ؟چرا؟چقدر ؟!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو

از ابتدای ساده ی این ماجرا چقدر

من را شکست ، ساخت ، شکست و دوباره ساخت !

من را چرا شکست ؟ چرا ساخت ؟ یا چقدر ...؟

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود حسی از آن ابتدا چقدر

مانند پیچکی که بپیچد به روح من

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا...چقدر

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر

خوب است با تو با همه بی وفاییت

قلبم گرفته است ، نپرس از کجا ؟ چقدر ؟

 قلبم گرفته است ، سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

دوره گرد...

بخوان و به یاد بیاور...


یاد دارم یک هوای سرد سرد                              می گذشت از توی کوچه دوره گرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                          دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                              کاسه وظرف سفالی میخرم ››

اشک در چشمان بابا حلقه زد                                عاقبت ناله زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست                       ای خدا شکرت ولی این زندگی است ؟؟

بوی نان تازه هوش از تن ربود                              اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته                           دست خوشرنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود                                  بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما در دنان تنها نبود                                    حتم دارم که خدا آنجا نبود

ناگهان آواز خوب دوره گرد                                  پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                             دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                                کاسه وظرف سفالی میخرم ››

خواهرم بیرون دوید بی روسری                              کای ‹‹ آقا سفره خالی می خری ؟؟؟››

 

 

سنگ...

در آسمان که بر پرمان سنگ میزنند

روی زمین به باورمان سنگ میزنند

درد کمی نبود که میخانه بسته شد ؟؟!!

در خانه هم به ساغرمان سنگ می زنند

ما کارمان به کار کسی نیست پس چرا

دیوانه وار بر سرمان سنگ می زنند ؟؟

بابا چه تلخ مرد ولی خوب شد ندید

این روزها به مادرمان سنگ میزنند

این نامه ها به دست خداوند می رسد ؟؟

حالا که بر  کبوترمان سنگ می زنند ؟؟

 

آخر بدبختی...

بدبختی .....

از دردی که تمام بدنم را گرفته بود ، بیدار شدم و پرستاری را دیدم که بالای سرم ایستاده بود . گفت : ‹‹آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم به در برده اید. حالا اینجا در امان هستید ، توی این بیمارستان.›› با صدای ضعیفی پرسیدم : ‹‹ من الان کجا هستم ؟؟›› گفت:  ‹‹ نا کازاکی››

 

 

 

خدا کجا نیست؟؟؟؟

خدا کجانیست؟؟

شخصــی از

طفلی سـوال کرد

که اگر گفتی خــدا کجاست

 یک اشـرفــی به تو خواهـم داد .!!آن طـفل

در جـواب گفـت : اگـر گفتـی که خــداکجــا

نیســت مــن دو اشــرفی به تو خواهــم داد.!!....

شاید باورتان نشود این حرف را یک بچه گفته !!! اما فراموش نکنید ، ادبیات یعنی دروغ هایی که حقیقت دارند.