گاهی بی نام


 دنیا

بدون دست های تو

رو به قهقرای عظیمی می رود ...

بیا،

این گلوله معلق بلاتکلیف را بالا بکش

عادت کرده ام  دنیا را

در کف دستهای تو ببینم.



----------------------


پشت هر قطره که در قصد فروریختن است

غرش وحشی یک مرد طنین انداز است...

تو همین قسمت بدمستی باران هستی.!



شعر من

شاعران

هر روز صبح

بعد از یک چای و صبحانه اساسی

قلم به دست می گیرند و با دفترچه های ساده شان

به قلب واژه ها می زنند برای سرودنت!


منی که نه شاعرم

نه از اصول جنگ سر در میاورم

هر شب

بعد از یک ختم بوتیقا

اجازه می دهم به خودم

که به چشم های تو

فکر کنم فقط.!

حجم دلتنگی ها

حجم دلتنگی را

کاش می شد جا کرد

در پریشانی تاریک کمد

یا که تا کرد وگذاشت

زیر فرشی ، چیزی ...

یا که در " جعبه یک روز مبادا " گوشه انباری.

اما

حجم دلتنگی ها

آنقدر منبسط است

که برایش حتی

وسعت روشن دل هم تنگ است ...

چند کوتاه

1

قصه هاتان ابر ها ناگفتنیست

وقتی از یک پنجره ، صدها نفر

صد هزاران نقش از اشکالتان بر چیده اند .



2

وقتی که حس شعر

از لابلای موی «تو» سرریز میشود

دیگر چرا برای بارش باران دعا کنم؟


 

3

مثل بوی خاک باران خورده ای

مثل رقص برگ ها در بزم باد

اینچنین دل می بری با هر قدم از شاعران 

اینچنین با هر عبورت شعر می آری به یاد.


من نه منم


قرار بود

وقتی که دنیا دست از دیوانگی هایش کشید

دستی برای شعر هایم بالا بزنم

حالا اما

تمام بهانه های اینجا خشکیده اند

هیچ شاعری به حرمت خودش شعر نمی گوید!

دوباره نزدیک بهار



به همین آرامش

به همین زندگی ناب که در دست تو است

به هواداری چشمان تو مدیونم مرد!



27 اسفند ...

سالگرد دیدار و دلدادگی است

سالگرد تغییر جهان بزرگ و جهان کوچک ما ...


بهار میشود و تو می آیی ... ممنون.مثل همیشه.



بهشهر

برایم کمی عطر نارنج بفرست

دراین دود و دلتنگی و درد

دلم روز بارانی ات را هوس کرد...


ــــــــــــــــــــــــ


کاروان واژه ها

روی تنهایی نمناک دلم بیتوته کرد

وای از شعر تری که چشم هایم گفته اند.!





پی نوشت:

بهشهر، زادگاه من دومین شهر شرقی مازندران ، شهر بهار نارنج ...

من بدون چشم های تو از تشنگی میمیرم...

1-


باران

حکایت عطشناک احوال من است

وقتی که تماشا می کنمت.

سخاوت ناپایدار آسمان،

دلیل خوب ِماندن ...


من بدون چشم های تو از تشنگی میمیرم...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


2-

ایمان دارم

فاصله پایان میگیرد.

اگر نه

پس چرا با این همه جاده ی بی انتها

زمین

همیشه جلوتر از جاده ها

به وصال خورشید میرسد.؟




عاشقان حرف هم را خوب می فهمند .


این عاشقانه هایی که به نام من تمام میشوند

نه از چشم های تو با خبرند

نه از درد های من.


تنها به این بهانه نازل میشوند

که مرهم زخمهای عاشقی باشند در آن سر دنیا

که با کلمات من همزاد پنداری می کند!



اتفاق ساده لحظه ها

1.


خوابت را که می بینم 

دیوانگی ساده ترین اتفاق لحظه هاست.


و شعر،

سردرگمی بی پایان واژه هایی میشود

که حتی خوابت را هم ندیده اند ...



2.

کلمه ها را جمع می کنم تا دست به سینه صف بکشند!

حتی اگر هیچ شاعرانه ای در کار نباشد

تو که رد شوی

یک رد خاطره کافیست

تا شاعران ، قلم به دست به خیابان بزنند...!


خودخواهی شاعرانه

  دستم به پوچی لو میرود

وقتی نگاه تو

گره انگشتانم را برای پرواز باز می کند.


در تردید بال زدن و باله زدن

در هوای برکه های تو ام!

از آسمان که نمیشود گذشت

از زلال برکه هایت هم !


اصلا نه آب ، نه آبی 

بی شانه های تو

قرار این دل بی قرار ممکن نیست

گره می زنم دستم را به شانه های تو

عطر پیراهنت

جواب همه خود خواهی های شاعرانه من است!





بیستی برای تجدیدهایم!

باید شعری گفت

برای لحظه هایی که شعر مرا گفتند!



 در گذار از روزهای در گذر

"بیست" رستاخیز از من شکفته اند و من اما

فرصت ها را "صفر" میشوم...


تنها به حسی خشنودم

که آمدم و فرشته ای مادر شد !


کودک سرشاد ثانیه ها

روزها دوید

از زمان جلو زد و از مکان پرید

تا به دختری رسید

که امروز

شوق بیست شدنش را

دیگران کف میزنند

و او

گریه میکند...




بعد از14 روز تاخیر تبریک سال نو و 4 روز تاخیر از ارسال پست سالروز تولدم بلاخره آمدم .

سفر ها تمام شد و اندکی از خامیمان پخته !!


اگر گذشت 2 هفته از سال را به پای کهنه شدنش نگذارید از همینجا این سال و لحظه هایش را به همه کسانی که میشناسم و نمیشناسمشان تبریک می گویم.

در پناه هو .


قربانی افق

 روزها

از حکمت هیچ شبی سر در نیاورده اند

و ماهم ...


اما

بیدار که باشی

شب از سرو کولت که بالا برود

میفهمی یک جای کار زندگیمان لنگ میزند

که این همه آرامش و سکوت و معنی و عرفان و خلاصه خودمان را

بی هیچ قصه ای حتی ، به خواب می کنیم در پی آرامش !!


و راز این تاریکی همیشه ساکت

در خفقان باغچه میمیرد و

زیبای سیاه

قربانی میشود

پیش پای خورشید در افق ...


 

برای نوشته هایم

 واژه روی واژه

 دل روی دل 

بهانه های شادی و غم در هم ...

روزهای زیادی دیده اند

این سطر های خیس ...

این شعر های تر !




می نویسم یعنی بهانه ای هست .

برای غم ، شادی ، زندگی باید نوشت

تا زود بگذرند از سر ثانیه هایی که حبسمان کرده اند در این زندان زمان.


از تو از او ، ازمردم باید نوشت تا نوشته هایت مرهمی باشد بر زخم هایی که میزنندو میروند...

و یا خطی باشد بر خاطراتشان ، بر جای خالیشان ...


چهار سال و 4 روز می گذرد از عمر کودکم!! مادریم سخت تر شده و کودکم این روزها سرکش تر ...



ممکن شو

راستش را بگو

راه به قلب زمین برده ای

یا به ماه؟

یا من شک کنم به گرد بودن زمین

بعد از اینکه عمریست

خلاف هم میرویم ؟


این وقت شب

همه "فرض محال" ها خوابیده اند !

             پس بیا پرواز کنیم

             تا آن کوچه ای  که دیوارش

             فقط رد انگشتان مارا کم دارد ...


             اصلا بیا تا خود خاطراتمان بدویم

             تا خط خطیهای سفید تخته سیاه

             تا سرود صبحگاهی "ای ساربان".


کاش می فهمیدی

ابر دلتنگی من

سخاوت هر آسمان گرفته ای را به سخره میگیرد.

از بهار چشمان تو چه کم میشود اگر تو هم

تشنگی این واژه ها را چاره کنی کمی ؟


من از بیداری فرض های محال میترسم

تو را به حرمت آن روزهای بیدرنگ

بیا و لطف کن

میان این همه محال "ممکن" شو!



این روزها رفتنیست...

در سایه سار این همه خورشید رنگ رنگ

جایی برای دلربایی باران نمانده است

از شب گذشته ایم و طوفان به سر رسید

اما دریغ که رنگین کمان نمانده است.


هرشب در انتظار کسی از دیار دوست

تندیس می کنم از واژه  چیزی را

چیزی که اندکی فقط اندکی شبیه توست 


حرفی برای این همه انسان در به در بزن

حرفی برای سوگ درختان بی نسیم 

از واژه قد بکش

میان سطورم قدم بزن

در وصف روزهای نیامده شعری قلم بزن


ما با تو هم قدم کوچه های روشنی هستیم

با دست های تو که میراث زندگیست

این روزهای تیره تقویم رفتنیست ...



مرداد روزهای زمستانی ام تویی...


 نبودنت گاهی

شاعرانه ترین عاشقانه های جهان را رقم میزند .

این همه پریشانی اما

می ارزد به تسخیر واژه ها

می ارزد به نگارش چشمان تو...


از اینهمه دیوانگی مستمر

کدام واژه را

صرف زکات ثانیه های بی تو بودن کنم

که شعرم حلال باشد ؟


دست به کجای قصه ببرم

که بودنم را زمین تاب بیاورد ؟


عاشقی را در حنجره کدام پاییز فریاد بزنم

که زمستان هوای بدجنسی به سرش نزند ؟


خطوط دستانت را حفظم

قلم که بدست میگیرم

صفحه مالال تابستان میشود 

مرداد روزهای زمستانی ام تویی

تو...