آدم برفی بی حواس


چه فرقی می کند روی بلندترین جای جهان باشم و شعر بخوانم 

یا در قعر چاهی ضجه بزنم

وقتی حواسی را که توی مشتت بود و پرت کردی ،

پیدا نمی کنم !

 

به هویج دماغم نخند و به دکمه ی چشمهام ...

آنقدر در یکرنگی چند روزه زمستانی ات غلت زدم

حالا آدم برفی بزرگی ام

که سالهاست هر چه زیر آفتاب رنگ به رنگ پاییزی صورتت قدم می زنم

آب نمیشوم ...


آدم برفی بی حواس ، تابستان سرش نمی شود

پس بی فایده است شالگردنش را محکم تر گره می زنی که یخ نکند!

کاش محبتت توی گلوم گیر کند ...

من محتاج یک سرفه ام برای تکاندن این همه برف از صورتم ...


خیلی دور نیست ...


از لبخند های ما جز چند تصویر محو

چه مانده بود بر قاب زنگار زده ی زندگی ؟


ما به تحمل بی رمقی هم مجبور بودیم

و به دفترهای شعرمان معتاد...


من هیچوقت از مرده نترسیدم

و زندگی می کنم با دیواری که سالهاست کفن به تن کرده و ایستاده!


اما دخترکان تازه از راه رسیده

رد پنجه های ما را از روی این کفن خواهند شست

و تو حوالی غوغای پاییزی کلاغان

دلت می گیرد ،‌ از نوستالوژی چای عصرانه ...


قبل از رفتن 

باید عذر خواهی کنم

از گلی که، قد تو هیچ وقت به بوی او نرسید ...


و برای پرنده هایی

که دانه های خشک چشم های تو

در گلوشان گیر کرده 

                         ـــ وبه روی خود هم نمی آورند ـــ

آب بگذارم ...


اشتباه نکن عزیز

این یک «خداحافظی» نیست 

فقط «سلامیست» که دیگر نخواهم داد ...


ما فرق زیادی نداشتیم

و نقاط اشتراکمان آنقدر زیاد بود

که شدیم دو قطب همنام آهنربا !!


اعتراف می کنم

من به تو محتاج ، نه...

به دفتر شعرم معتاد بودم .

رعد و برق

  

     مثل روزهای کودکیم

     هنوز هم فکر می کنم

                           «رعد» صدای سرفه های خداست!

 

    با این تفاوت که امروز می فهمم

                              این سرفه های ساختگی

                              فقط برای این است

                                                    که  «خدا» دارد

                                                    حضورش را اعلام می کند ...

    پس موهایت را شانه کن

    لباس نو بپوش

    و رو به آسمان بگو : «سیب»


    با «برق» بعدی

                  خدا از ما عکس می گیرد!




با سلام به همه دوستان و یک تشکر اساسی از همه شما ...

پست قبلی برای من یک پست به یاد ماندنی شد ، بخاطر همه نظرات .

همه دوستان عزیزم لطف کردند و نقد کردند و اشکالاتم را به من گوشزد کردند...

راستش را بگویم اصلا لذت نمی برم از اینکه کسی بیاید و سرسری نوشته ی مرا بخواند و در آخر هم بنویسد : خوب بود عالی بود زیبا بود ....

چون می دانم که همیشه اینطور نیست ...

 خیلی احساس خوبی دارم  ازا اینکه فهمیدم در این دنیای مجازی آدم هایی هستند که من و نوشته های من برایشان مهم است که صمیمانه نقد می کنند و تجربه های خودشان را در اختیارم می گذارند . و می شود به معنای واقعی به آن ها گفت "دوست" ...


بی صبرانه منتظر شنیدن نظراتتان برای این شعر هستم ...