خانه خاطراتم...

  امروز ۱۷ بهمن ... 

  ۳ سال پیش خشت اول این خونه رو گذاشتم   

  و سه ساله که دارم خشت روی خشت میذارم 

 تا روزی بنشینم به تماشای قصر بزرگی که از خاطراتم ساختم... 

 

 تولد وبلاگم مبارک ... 

نوبت محرم شد ...

خودمانی می نویسم

نه از درد هایم گله دارم ، نه از دوریم ...

تنها به همین قطره اشکی که به هوای تو میریزم سبک میشود دلم .

و همین بس برایم که همیشه زیر پرچم سیاه تو که مینشینم ،  به حرمتش ، سیاهی چهره ای را که گاهی تو را از یاد میبرد ، گاهی خدا را ، گاهی خود را ... نمیبیند


بی صدا گریه می کنم برای غم هایی که آنقدر بیصدا نشستند روی دلم تا هیچکس نشنود هیاهوی وجودی را که میشکند زیر این سکوت ...

من بی قرارم

این روزها که میرسد من بی قرارم

 

دلم را فقط اشک هایی سبک می کند که در ماتم خود میریزم

به عزای خودم باید بنشینم به عزای مردم

وقتی غریبی تو را حتی در این روزها هم حس میکنم ...


ما به اسم تو برای مشکلات روزمره دنیاییمان اشک میریزیم

تو برای سفر آنور خطمان دعا کن .




{دعا کنید ... دعا کنید ... دعا کنید ... دعایم کنید .}


خودمونی


حالم بده ، درست.

هر کی هم می بینه منو یاد قرض و قول هاش میفته ، درست .

اصلا کلا این روزها دپرسم ، درست .

اما خدا جون یه چیزی خیالمو راحت می کنه . اینکه خیال کنم از بس دوستم داری ، میخوای سزای بعضی گناهامو تو همین دنیا بدی تا اون دنیا وقت بیشتری واسه کارای دیگه داشته باشی !!

به هر حال اگه اینه ، که من راضی ام ...


اما چیزی که مهمه اینه که : "ضعف بدن " و "افت فشار " و دو من "دوا" چیزهاییه که دکترها از بی سوادیشون بار آدم می کنن!

هیچکس نمی دونه که حال منو قاصدک هایی که هیچ وقت قرار نیست از راه برسن و تلفن هایی که هیچ وقت قرار نیست زنگ بخورن خراب می کنه ...

حال من از حرف هایی بد میشه که یه روزی باد اشتباهی آورده بود در خونمون و من اشتباهی شنیدم و همشو باور کردم


همین ...



پ ن :


{به قول یکی از دوستان : خدایا من "دقیقا" اینجام . یا پاشو بیا اینجا یا  یه آدرس "دقیق" بده ، من بیام ...

{از همه دوستان عزیزی که به اینجا سر میزدن و میزنن بخاطر این متن شکسته و سست و از اینکه هیچ کس رو  برای خوندنش دعوت نمیکنم عذر می خوام .


{همه نمیتونن همیشه تو یه قالب پاستوریزه حرف بزنن، گاهی حرف هایی رو فقط واسه کسی باید زد که هیچوقت نمیشناسیمش...

بهار ، بهترین بهانه برای هر آغاز ...


سالی دیگر گذشت ..

با همه خوبی ها و بدی هایی که باید با ورق پاره های 88 به ذهن سپرد !


قلبها در انتظار انقلاب ، و حال ها در انتظار تحول !

پس دست به درگاه تویی دراز میکنم که هیچگاه تو را آن چنان که شایسته اش بودی ستایش نکردم ای مقلب القلوب وای محول الاحوال ...


در این نوروز، نو کن مرا از نو ! مرا پاک کن ، مرا به درد پاک شدن این شکوفه ها مبتلا کن. این درد های پست را جدا کن از من و به آن مقام برسانم که درد متعالیت را در وجود بپرورم!


بگذار که بپیچم به خود ، زجر بکشم و پوست بترکانم و وقتی که آفتاب مهربانیت به صورتم خورد درد این پاکی را با دنیا عوض نکنم !


و دور کن از من "دوست داشتن " هایی را که مرا از "دوست داشتنت" باز میدارد.


و برسان آن یگانه یار را همان کسی که خود به جای منتظَر بودن ، منتظِر است !

آری ، در انتظار ما که برگردیم

پس در این بهار برگردان مارا...


اللهم عجل لولیک الفرج ...



حضور و ظهور

 شاید این روز ها  

خیلی ها  

  "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را  

برای آمدنت زمزمه کردند ...! 

اما کدامشان یک بار دلشان شکست و  

اشکشان زمین گونه شان  را آبیاری کرد ؟ 

.. 

پس هنوز هم برای آمدنت  

دعای فرج ها باید خواند ...  

 

 می آیی  

فقط کافیست باورمان شود ... 

  ولی آقا ... 

چه میشود امروز که روز حضورتوست  

بهانه ای شود برای ظهور ؟! 

خدا، غریب ، اینجا...

هنوز بشر گامی به سوی فهمیدن درخت بر نداشته 

و کسی نمیداند که اگر پنجره باز شود ، زاویه تفکر مغز انسان تغییر خواهد کرد !

 

نمیدانم  

شاید کسی تا به حال درک نکرده 

 که اگر قضیه آپارتمان در علم هندسه شهرسازی 

 اثبات نمی شد ،  

خدا کمی نزدیک تر بود  ...! 

نامردی

زندگی زندان یخ زده متروکیست  

که من بی هیچ اراده ای مجبور به تحمل آنم  

خدایا کمکم کن که اگر تو مرا تکیه گاه نباشی  

نامردی این نامردمان کمرم را خواهد شکست ...! 

 

 

بهانه

شاید من، نه ، ولی چشمانم .... چشمانم عجیب دلشان برای چشمان تو تنگ شده ! 

اینجا نیستی و حالا دلم تنگ و دستانم حریص نوشتنند ... !

 اگر تو نباشی و دلم بگیرد ، نوشتن بهانه نمیخواهد ...  

فضای تهی از تو خود بهانه ایست برای از تو نوشتن ! 

دلم عجیب گرفته است .. .!

امشب پناه خواهم برد به بی ربط ترین نقطه اتاقم و بی بهانه تر از همیشه خواهم گریست ! 

دلخوشی

از دلخوشی های زندگیم

همین بس که هرشب به یاد آن قدیم ندیم ها

دستم را در خیال به دست تو می سپارم و در خیال با تو یکی می شوم

و باز هم در خیال با تمام وجود خیال می کنم که چقدر خوشبختم !

                             همین کافیست...!

و تو هم خیال کن که در این خوشبختی سهمی داری !

البته فقط خیال کن ...! 

سارا.ت

ممنونم

از خدا ممنونم ، از این عقربه ها که بعد از عمری ، یکبار مطابقِ میلِ من چرخیدند ...

 از خدا ممنونم که فرصت دوباره با تو بودن را به من داده...

از تو ممنونم ، از چشمان منتظرت ، از لبخند های بی مثالت...

در آن هنگام که چشمانمان در سکوتِ لب هامان با هم سخن می گویند ، آن زمانی که با نگاهت قطره قطره عشق به رگ هایم تزریق می کنی ، از نگاهت ممنونم.!

ممنونم از اینکه این روزها باز اینقدر مهربانی تا بتوانم فراموش کنم لحظه هایی را که از نا مهربانیت می گریستم ...!

ممنون که باعث می شوی فراموش کنم ، روزی،  قرار بود ، فراموشت کنم...!

اگر نباشی هم ...

این روزها یه جور هایی شده ام
تورا دیگر نمی گویم چون تو
از اول هم یه جورهایی بودی !!!

باز فکر میکنم...! چه میخواستم بگویم ؟؟؟ یادم نمی آید..................................
آها حتما ً باز هم همان حرفهای تکراری و دل خوش کُنَک......!!!!
اصلا مگر دیگر مهم است ؟؟؟ هر اتفاقی میخواهد بیفتد مهم نیست .... به درک.!
اگر بیایی خوب است ...
نیایی هم زیاد بد نمیشود ...
شاید فکر میکردم آسمان به زمین خواهد آمد
ولی نه ... اتفاق های روز های قبل بی وجود توهم انجام میشود...
مثلا امروز هم خورشید طلوع کرد و هنوز آسمان آبی است
وفردا هم همینطور خواهدبود ... مطمئنم
حتی اگر تو نباشی ...
بعد از تو
نامهربان خواهم شد ولی هنوز عاشق خواهم ماند...
سنگ خواهم شد ولی گریه هم خواهم کرد ...
نمیبخشمت ولی هنوز دوستت خواهم داشت ...

یادم رفت ...

امروز یادم رفت برای رفع تشنگی بارون دعا کنم
یادم رفت زمستون نزدیکه و
من باید برای پیدا کردن یک لونه برای کلاغ پرحرف محله مون
منت اون کاج پیر و بد اخلاق رو بکشم ...!
امروز اینقدر بدعنق و بی حوصله بودم که وقتی
از جلوی بقالی جعفر آقا رد شدم
یادم رفت سر به سرش بذارم تا یه کم از حال و هوای
ننه خاتون بیاد بیرون و زیاد هم به بچه های بی معرفتش فکر نکنه
حتی یادم رفت بهش سلام کنم....
امروز وقتی که بارون میومد یادم رفت
پنجره اتاقمو باز کنم تا بارون بیاد تو
و پرده و فرش هارو خیس کنه ...
بعد مامان بیاد و دعوام کنه و من
از همین ترشرویی هاش احساس کنم
روز به روز بیشتر دوستش دارم....
اصلا امروز کلاً یادم رفت زنده ام ....
کاش فردا یادم نره ...

یواش یواش

تو کنارم بودی ولی من احساس نمی کردم که داری یواش یواش دور میشی . آنقدر یواش که من هنوز فکر میکردم تو هستی
بقیه میدیدن و من نمیدیدم که داری آروم آروم میری . بهم میگفتن ولی اونقدر بهت اعتماد داشتم که باورم نمیشد
_ باهاشون شرط بسته بودم ..._
صبح شده بود . بیدارشدم ...
– چه قدر خواب های بدی دیده بودم –
به امید دیدن دوباره ی تو پاشدم اما........................
فقط یک چیز از تو مونده بود ... جای پای تو بود و همین دیگه...
همینطور خیره بهشون نگاه میکردم – حرف نمیزدم – فقط نگاه بود و سکوت ...
-شرطو حسابی باخته بودم-
بقیه فکر میکردن دیوونه شدم ...
یکی گفت : گریه کن ، عقده هاتو خالی کن . سبک میشی .
من حالا فقط به یه چیز فکر میکردم:
برای گریه کردن خیلی وقت داشتم – به اندازه تموم عمرم وقت برای گریه داشتم-
می خواستم این چند لحظه رو فقط به جای پاهات نگاه کنم
می ترسیدم گذشت زمان همین آخرین یادگاری ها رو هم ازم بگیره ...!

وقت برای گریه زیاده ، بذارین الان فقط نگاه کنم
فقط نگاه...

بهانه

حتی خبر هایی را که شنیده ام ، نشنیده میگیرم تا تو
بهانه ای برای آمدن داشته باشی ... قاصدک ...!!!

راز خطوط

هر بار که برای نوشتن قلم به دست میگیرم وصفحه ای از دفترم را می گشایم ، رقص خطوط را در مقابل چشمانم میبینم !

احساس میکنم خط های دفتر آرام و قرار ندارند . گاهی فکر میکنم بعد از این همه نوشتن دیگر خطوط دفتر میدانند از چه و از که می خواهم بنویسم ! کاش بودی و می دیدی  که من هرشب تو را به واژه تبدیل میکنم و به آنها می سپارم ! دیگر نام تو را از حفظ شده اند ! واژه هایی که تو را در بر دارند را دوست دارند!

  آنها میدانند که واژه ها تو را در خودشان جای داده اند بخاطر همین هرشب مشتاق در آغوش گرفتنت هستند!

گاهی به تو حسودیم میشود ...! خنده دار است نه؟؟؟ چون فکر میکنم دفترم تو را هرشب در کنار خود دارد ولی من نه...!

کاش تو فکری برای بیقراری دفترم بکنی ، کاش روزی دفترم تورا ببیند واحساس عاشقانه ی هرشبِ من وخودش را برایت بگوید ...!   

ای کاش ...

خیالاتم ...

گاه با خودم می اندیشم :

 چه قدر خوب میشد اگر تو هم عاشق بودی ...

چه قدر قشنگ میشد اگر باز برایم حرف می زدی ....

چه قدر زندگی برایم معنا داشت ... اگر تو با من بودی ...فقط با من وبرای من ...

ولی حالا چه قدر دلتنگی های من با رفتن تو زیاد شده ...

چه قدر زندگی تلخ است با دیدنت ولی نداشتنت !!

چه قدر دلِ قَلمَم میگیرد وقتی چیزی برای نوشتن دارد ولی کتاب ها و دفتر های تو را نمی یابد !

چه قدر برای صندلی سخت است که جای خالی تو را به دوش بکشد ...

چه قدر بعد از رفتن تو  « چه قدر» های زندگی من زیاد شده ...!

چه قدر سوال دارم :

چرا خدا با اینکه میدانست پایان کارِ ما اینگونه خواهد بود

 از آغاز قصه هشداری به ما نداد ؟؟؟

چرا من زنده ام ؟؟؟ چرا خدا هست و نیست ؟؟؟ چرا خورشید اینقدر سرد می تابد ؟؟؟

چرا همه ی چرا ها را نمیتوان نوشت ؟؟؟؟

چرا زمین گرد است که هرچه بدویم به پایانش نخواهیم رسید ؟؟؟

چراهای ذهن من تمام نشد

ولی تو برای من به پایان رسیدی ...!

و وقتی تو به انتهای بودن خود برسی ، چه قدر بودن من با این چراهای خنده دار ،

با این ثانیه های سال صفت و با تمام موجود ها ظالمانه است !!!

راه سحر

 راه سحر          

            و چه اندازه دلم

            به افق های شب تیره ی خود نزدیک است !

            و شب تیره ی من آیا باز

            در سحرگاهِ غروبی دیگر

            صبح را خواهد دید ؟

 


            باز شب شد ولی من می دانم

                                    که فقط ،

            «دو قدم مانده به صبح»

            ولی افسوس قدم های شبم

            که بسی سنگین است ...

            که بسی طولانی است

            راهِ کوتاهِ رسیدن به سحر را

            باز طولانی و خسته

            باز نالان و شکسته

            طی خواهد کرد...

 


            صبح باز هم دور شد

            باز من ماندم و این تیره گی ِ دور از صبح...


            باز من ماندم و یاد ترِ تو

            در مسیر راهی که فقط

             دو قدم فاصله دارد با صبح.


سارا.ت