لبخند ژوکوند

از حرف هایت همانقدر را نمی فهمم 

که درخت از آسمان !

و همانقدر می فهمم از چشم هایت

که گندم  زمین را!


سکوت می کنم و گوش می دهم

به همه حرف هایی که قرار است نزنی! 

و اعتراف هایی که با هر ضربه قاضی کمرنگ تر میشود.


دلت که گرفته باشد 

می دانم ، صداقت،  کاری از پیش نمی برد !

حرف میزنم

تا با هم

به شاخهای روی سرم بخندیم...

و بعد آنقدر غرق صورت خندان هم شویم

تا گریستن را 

در انتهای چشم های ژوکوند کشف کنیم !



پ ن :

این یک "شعر" نیست (شاید!)

در یک لحظه تصمیم گرفتم یه چیزی اینجا بنویسم و این کلمات بدون هیچ ویرایش و ویراست قبلی اینجا نوشته شدن!

سستی کار رو به گردن من و این شعر نندازید !

بگذارید به حساب یک دلتنگی عصرانه!!

عطسه های کاهگلی

 

  همیشه هر پاییز

  سوزن های کاج

  پایت را می دوزند به این کوچه

  حتی اگر از دورترین طوفان جهان آمده باشی

  یا از جایی که نه دیوار کاهگلی هست ...

  نه پنجره!


  پوتین های زمخت احساست را دربیار

       _کاج ها به اندازه ماسه های ساحل مهربانند!_

  و قدم بزن

  سرتاسر این کوچه را.


  اما قول بده

  درست آنجایی چادر بزنی

  که هر شب

  عطسه های کاهگلی کسی

  غمزه ماه را بهم میزند!

گم شده ام در زمستانی بی نشانه

 

کجای زمستان جا گذاشتی مرا

که هر چه پارو میکشم

سقف خانه ام را پیدا نمیکنم؟


آسمان و زمین لحاف سفید انداخته اند روی هم

تا اشاره ی نشانه ها را بخوابانند!

اما من

هنوز جوجه های روی دودکش اتاقم را میشناسم

حتی اگر تو

به ماده کلاغ های مشکوک شلیک کنی!