دیگر سرانگشت خورشید ، که صبحدم به شیشه پنجره می خورد
آدمیان را از خواب شب بیدار نمی کند
حال دیگر ، پرده های تیره ی تجمل
حائل میان آدمیان و خورشیدند !
..
زمانی افق دمیدن خورشید سپید سپید بود
و سرشار از زمزمه ی سکوت...!
و اکنون چه نادانند آدمکان آهنی عصر آهن
که می پندارند افق سپید گذشته را
بارنگِ سرخ خون و رنگِ تیره ی دود
رنگین و زیبا کرده اند
..
زمانه دیگر ، زمانه ی رسیدن کوه ها به یکدیگر
و نرسیدن آدم ها به هم است ...!
و «محبت» را سر پنجه ی «سیاست» سال هاست که به خاک سپرده
و کسی نفهمید ، این دفینه ی با ارزش
در کجای قبرستان زمان دفن شد ؟؟...
..
و من می دانم که عاقبت ، «کسی خواهد آمد»
و به جای درخت های آهنی ، «شاخه ی نور» خواهد کاشت
و سیاه ترین شعر های سپیدمان را
به مهمانی غزل های شکفته در عطر باران خواهد برد!
لحظه ی آخر بهم گفت :
« نامرد...! حرفات خیلی بوداره !»
و رفت ...
و من هنوز دارم فکر می کنم که از حرفای من به جز بوی گلهای رزی که هر روز می خریدم چه بوی دیگه ای میومد ؟
نمی شود تو را ز خاطر برد ...
اما من کنار همه ی خاطراتِ با تو بودنم
یک علامتِ ضربدر قرمز گذاشته ام
که یادم نرود می خواهم تو را از یاد ببرم ...!
سارا.ت
میدانم که خواهم رفت و نخواهم ماند
پس تو را به حرمتِ سکوتِ بال ِ قاصدک قسم
بیا و اندکی بیشتر کنار خاطره هایم بنشین
تا فردا روز اگر وقت شد و گذری به خاطره ها کردی
به یاد بیاوری که کسی ، روزگاری ، به خاطره ی تو زنده بود ...!!
سارا.ت
زاده ی کویری و از نسل آفتاب
تازه می فهمم تعجبی ندارد که دستانت همیشه گرمند !
تو ، دختر کویری ، الهه شرقی نام توست !
ببخش که من به اشتباه نام تو را بر خود نهاده ام !
سارا.ت
زندگی زندان یخ زده متروکیست
که من بی هیچ اراده ای مجبور به تحمل آنم
خدایا کمکم کن که اگر تو مرا تکیه گاه نباشی
نامردی این نامردمان کمرم را خواهد شکست ...!
شاید من، نه ، ولی چشمانم .... چشمانم عجیب دلشان برای چشمان تو تنگ شده !
اینجا نیستی و حالا دلم تنگ و دستانم حریص نوشتنند ... !
اگر تو نباشی و دلم بگیرد ، نوشتن بهانه نمیخواهد ...
فضای تهی از تو خود بهانه ایست برای از تو نوشتن !
دلم عجیب گرفته است .. .!
امشب پناه خواهم برد به بی ربط ترین نقطه اتاقم و بی بهانه تر از همیشه خواهم گریست !
از دلخوشی های زندگیم
همین بس که هرشب به یاد آن قدیم ندیم ها
دستم را در خیال به دست تو می سپارم و در خیال با تو یکی می شوم
و باز هم در خیال با تمام وجود خیال می کنم که چقدر خوشبختم !
همین کافیست...!
و تو هم خیال کن که در این خوشبختی سهمی داری !
البته فقط خیال کن ...!
سارا.ت
از خدا ممنونم ، از این عقربه ها که بعد از عمری ، یکبار مطابقِ میلِ من چرخیدند ...
از خدا ممنونم که فرصت دوباره با تو بودن را به من داده...
از تو ممنونم ، از چشمان منتظرت ، از لبخند های بی مثالت...
در آن هنگام که چشمانمان در سکوتِ لب هامان با هم سخن می گویند ، آن زمانی که با نگاهت قطره قطره عشق به رگ هایم تزریق می کنی ، از نگاهت ممنونم.!
ممنونم از اینکه این روزها باز اینقدر مهربانی تا بتوانم فراموش کنم لحظه هایی را که از نا مهربانیت می گریستم ...!
ممنون که باعث می شوی فراموش کنم ، روزی، قرار بود ، فراموشت کنم...!
در عجبم از مردمی که زیر شلاق زور دیگران زندگی
می کنند و دم بر نمی آرند ولی بر حسینی گریه می کنند که آزاده زیست...
(دکتر علی شریعتی)
کارمان این نباشد که در این شب ها فقط بر این گریه کنیم که حسین را مظلومانه کشتند ...
نه ... حسین به این امر افتخار می کند ....
باید بر این گریه کنیم که دم از حسین می زنیم ولی رفتارمان مثل او نیست...
این نوشته ی امروز من با زبان و دستم نوشته نشده . اگر حال و حوصله داری با دل بخوانی شروع کن و گرنه هیچ اصراری نیست... !
زندگی امروز من چیزی نیست که بتوانم بنویسمش . زندگی تمامی بشر های روی زمین دیگر اینطور نیست . دیگر نوشتنی نیست . اصلا باید چه نوشت ؟؟؟ ...
زندگی یعنی همین حالا یا همین چند دقیقه پیش . درست همین چند دقیقه پیش که از راه رسیدم . مسیرم از یک جاده خاکی بود و صدای ناله ی خرده سنگها ی زیر پاهایم هنوز در گوشم است. و لباسم ! هنوز خاکی است . در راه که می آمدم یک ماشینن با آسودگی گذشت اما درونش غوغایی بود و صدای ضبط (درست یادم است) گوش فلک کر کن بود . زندگی چیزی غیر از اینها که نیست! هست ؟
زندگی یعنی همین که تو با آرامش نشسته ای و دلنوشته ای می خوانی از اعماق این دل خسته و شکسته. زندگی یعنی یک لیوان چای داغ کنار خستگی یک روز ِتلخ. زندگی شاید هم کمی غم داشته باشد البته فقط کمی و فقط هم برای من و تو !
اما این زندگی من و توست! و بزرگترین غم های زندگی ما خنده دار ترین موضوع برای خندیدن خداست.
و غم اصلا شاید برای تو یک واژه بیگانه باشد . پس خوشا به حالت ...
ولی غم هایی هم در دنیا هست که شاید اشک خدا از آنها در بیاد ولی سکوت میکند . چرا ؟ چرا سکوت می کند ؟
و من و تو تا به حال نه خواسته ایم و نه توانسته ایم که این غم را حس کنیم ... که اگر اینگونه می شد...
امروز چند قدم آنطرف تر از اینجا دوباره یک نفر ، نه شاید هم چندین نفر با هم رفتند پیش خدا . و پدر و برادر قیدا جزو این چند نفر بودند ...
و قیدا زندگی اش حالا فقط این است ، که برای پدر وبرادر مویه کند و در دل هم برای محمد ، همان پسر همسایه شان که دل قیدا هر لحظه با دیدنش می لرزید و همان قهرمان رویا های او ... با همان اسب سپید همیشگی . و محمد حالا به همه ثابت کرد که واقعا قهرمان است . قیدا فقط یک نام است اما بسیار لطیف ، قیدا یعنی حرکت گل زیر نواش نسیم ... و این عمق کلمه ی قیداست .
ولی قیدا امروز یعنی حرکت و فرار یگ گل از نوازش های موشک و گلوله ...
دیدی گلم ؟ زندگی روی دیگر هم دارد و تو تابه حال آن روی زندگی را دیده ای ؟!!؟ همان زندگی ای که در جای دیگری ست !!
می پرسی کجا ؟؟؟ نگاهی به نقشه بینداز، فقط دو سانت آنطرف تر ، در همان نوار باریک ....آری همانجا را میگویم . باور کن آنجا زندگی طور دیگریست ! آنجا همان غزه است که حتما نامش را شنیده ای ! ولی شاید فقط نامش را...
غزه .....
و تو پیروزی غزه ....
چه عجب ها که از این مردم بیگانه ندارم ...!
و چه رنجی و عذابی ز کسی
که برای منِ بیچاره و در مانده وشوریده و بی کس
بود چون هم نفسی ...
دارم از چرخ گله
و از این مردم ِ نامردم ِ بسیار غریب
که بدزدند عصا از کور و
بدهند غمزه به عشاق
ولی ...
گلِ لبخندِ دولب را به صد شوق و به صد مهر
بسپارند به یک دشمن خونخوار و دو رو
که زند دشنه ای از پشت و
زند بوسه و گلخند به رو
آری ... آری
گله دارم از تو
از تو که عمرِ دو چشمت بر من
چون تمام عمر ِ
یک گل رازقی کوچک بود
بار ها گفتم و صد بار دگر می گویم :
که دلت با دلِ من صاف نبود
بعد از آن لحظه ی آخر
و پس از وقتِ وداع
رفتی و من به تمنّای وصالِ تو یگانه
نه یکبار و نه ده بار و نه صد با ر ...
بارها خیره به راهی که تو رفتی و نرفتم
ذکر ها گفتم و فریاد زدم زمزمه را
که چرا چشم خمار و سر بیمار تو همچون
آن چشم خمار و سر بیمار سر آغاز نبود؟!...
بارها گفتم و بار دگری می گویم :
دوستت دارم ...!
اما ...
افسوس که تو را یارای
درک و فهمیدن این راز نبود...!
سارا.ت