بهار مبارک




بر ما سالی گذشت و بر زمین گردشی و بر روزگار حکایتی  ،
امید که آن کهنه رفته باشد به نکویی و این نو همی آید به شادی ...!
نظرات 3 + ارسال نظر
محمدکامران کریمی جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 09:02 ب.ظ http://cinemafestival.blogsky.com

اسم وبلاگت زیباست.
امیدوارم دلت هم همینطوری باشه.
باران می بارد و دانه هایی که بذر بودند رشد و نمو می کنند و خداوند لبخند می زند و آنها قهقه و کاش منهم جزو بذرها بودم !

اما حاضرم بذر بکارم. بذر صداقت صراحت اولوهیت و عشق.


اما کدام کویر یا زمین یا سینه ای حاضر است؟

تضمین می کند که با اشکهایم نه به صورت دیمی بلکه آبیاری قطره ای ان سینه معشوق را حاصلیخیز کنم و حتی چاهی از اشکهایم را ذخیره و با وجود یاور ابر باران زا شوم.

اگر قادر نبودم خونم رابریزید و همانند قربانی ها ی شهید در این مسیر به دیدار پروردگار بشتابم .می توانم باران شوم و در وجود شما مهربانی نازل کنم و هرچه بخواهید جز خیانت!

من فقیرم از پول ،خساست، نامردی، رذالت و همه بدیها

من ثرتمندم از آنچه که فقط به همدم می گویم ولی یک چیز را فاش می کنم و آن ثروت مالی است که اندوخته اندکی برای من و هنگفت برای مادیون.

جلوتر اقیانوس است و هنوز باران می بارد و هر قطره ی آنرا اقیانوس حریص تر از بیابان می بلعد روی آب قدم می زنم و پاهایم از تر شدن قلقلک...

ابرهای سیاه اما پر از آب آسمانی اخم هایش بیشتر می شود و من لبخند می زنم .

ویلون می نوازم و ماهی ها می رقصند و آواز می خوانم و ملائک می گریند.

گریه می کنم...

خدا هم قطره اشکش را می فرستد و لحظه ای تمام قطرات باران در آسمان معلق می مانند و قطره اشک خدا در حلقم فرو می رود و باران ابی می شود و آسمان سفید و اقیانوس صورتی.

همای پرنده به سمتم می آید و قصد بوسیدم دارد اما او را سوگند می دهم که همای سعادت هنگامی بر من وحی کند که معشوق نیک سرشت هم نفس باشد و تنها نباشم.

هنوز باران می بارد و بوی زمین برخاسته و از اندوه کمی کاسته و جز خدا که خواسته ؟

سرما فیگور می گیرد و مشتی به صورت می کوبد و با شلاق دستهایم را نوازش .

هنوز در کوچه ها هستم، خیلی قدیمی و کاه گلی اما دیگر احساس خوب ندارند فقط ادعای آرکائیک دارند. کاش پیامبری جدید بیاید مخصوص من تا مرا راهنمایی کند به عشق

رسوله ای نیاز دارم که گیسوانش معجزه و لبخندش کتاب هدایتم باشد! باز هم باران می آید.

جلوتر گردابی است و زمینی که گود و پر از باران و حفره ی نه چندان بزرگی مثل شتری که ماهها در صحرا بوده آبها را می نوشد.

من هم هوس آب می کنم ،سرم را بالا می گیرم و دهانم را از آب باران پر .

احساس ضعف شدیدی دارم ،شکمم صدای رادیو ضبطی می دهد که نوار کاست را خراب می کند .بوی شیرینی می آید .

از جنس شیرینیهای که ماری آنتوانت در ضیافت هایش اسراف می کرد.

بوی پول از جیب های زرد وسیاه و بوی ریا و کثافات همه در هم باعث شده که بینی ام را بگیرم و به سرعت به آسمان پرواز کنم.

پریدن، جهیدن و پرواز کردن، سه مرحله عادی برای بوئیدن ستارگان و نوازش سیارات است و از همه مهمتر ...می آیم پائین تر زیرا بر می ایستم. از این بالا همه چیز زشت است، خصوصا آنها که خودخواه و مغرور و نادان هستند و دلهایی پاک است که از این بالا زیبا باشند.

کی و کجا یاور می آید؟

من اینجا هستم

بر قایق چوبی بزرگی سوارم که رنگ انار است و بوی چوب می دهد، بوی چوب...

اگر قایق را نمی خواهند، هواپیما، سفینه، شاتل...

نه...نه...

من به او بال می دهم

حاضرم تا وقتی که باران می آید بالهایم را به عنوان چتر روی او بگشایم و سپس وقتی که رنگین کمان درود فرستاد بالهایم را به او عطا ء کنم .

یا در کنار دلفین ها ....

من به او آبشش می دهم!

اصلا همه وجود را به او می بخشم و برای معشوقه ام می میرم تا بهتر از من را تصور نکند

هنوز بارانها می بارد عزیزم.

تصور کن کنار اسکله ای ایستاده ای ...

لبه چوبی آن ایستاده ام و باران به لبه تیز اسکله می خورد و چند جهت می پاشد درون کفشهایم آب نفوذ کرده است.

می خواهم بی رودربایستی صحبت کنم ، بهتر آن است که مخاطب باشی تا سوم شخص .

من در تیه و تو در کدام ارمن موعودی؟

بیا با هم این جمعیت بزرگ را بشکافیم و جلوتر رویم و مسامحه نکن!

ببین غروب چقدر زیباست که نور طلایی آن دریا را زرین کرده است و چطور باران در این روز سکه باران بر ما نازل می شود و ماهی ها ابرو می اندازند!

در این فضای دلنواز بر من طلوع کن تا دو خورشید بینم یکی برای همه و تو برای من !

آنطرفتر روی آب طارمی برایت ساخته ام که از سموم حمیم در امان باشی حضرت لایموت بالاخره ملک الموت را به سراغم می فرستد و تنها می شوی و می فهمی آنانی که خود را زحل می نامند به واقع نماد بد شگونی هستند.

تو ناهید یا ونوس باش که نوازنده فلک است و من تیر و عطارد که دبیر تو باشم یا بلعکس!

آه...آه باران در گوشهایم می رود ...کجایی؟دوست دارم کجا ببرم تو را؟



بیا بریم تا جایی که آسمونش آبی باشه

من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه

اینقدر از اینجا دور بشیم که هی بگن ما گم شدیم

بیدار شیم از خواب ببینیم ما مثل هم شدیم

(فریدون)



مقداری اعتنا کن و بدان مرهون توام و گرنه ساعت شنی در دست عزرائیل است.

اصلا کعبه باش و من حاجی تو یا ابراهیم باشم یا در راهت ذبیح!

کشتی به اسکله نزدیک می شود و باران روی عرشه هم باریده است، ناخدا باش و با هم از اینجا دور شویم و صدای نکره خیار فروش و سبزی فروش را نشنویم.

اگر عاشق بودن بدعت است برای من آرزویت به سان اهدنا الصراط المستقیم است.

زیر باران سفید شدم و سرخ از تطهیر و خجالت.

بدان تو قائم به ذات نیستی و قلب تو در سینه من است و باران می خواهد نفوذ کند و جای تو را تنگ. من جام و تو صهبا باش ، من برزخ و تو مینو .

می دانی من گوهر شناسم و مردم ریگ فروش و تو عقیق سرخی که باید در دستم باشی؟

در وهله اول مرا درآغوش بگیر که در باران سرد از نفست گرم شوم.

من شداد و تو ارم...

کوهکن بیستون شاگرد من است و بودا پیرو تو ، پس باختر برای من و خاور مال توست .

اما عزیزم ثقل زمین عشق من است

ای خدا، بغض گلویم را می درد می خواهم گریه کنم اما نمی توانم .

انگار گریستن هم لیاقت می خواهد ، کم کم مروارید به چشمانم می دود تا گونه هایم را بلغزاند .صدای خنده های مهیب از دورتر می آید و من برای اینکه شادی را بر هم نزنم ...

برخیزم و سر را در میان آکواریم پر آب می کنم و با هق هق گریه ام کلی حباب درست می شود و ماهی قرمز ها کلی وحشت می کنند.


آی... آی... های... آخ... وای... ها...



می گریم و باران انگشت به دهان می شود و خجل از اشکهایم ، قطع می شود.

باران ...اشکهای من است که فقط به زلالی حوض کوثر نمی رسد.

اگر خدا می دانست که چطور اشک می ریزم مرا رب النوع ابرها می کرد و به من دستور می داد که کجا باران ببارد و تو ای عزیز... بگو: باران را دوست دارم هنوز چون تو را یادم می آورد یا تو را که می بینم کویر دلم اشک های تو را می خواهد .

کسی که ثروتمند بوده و فقیر شده و حال نعمتی یافته که تو را بزرگترین ثروت می داند و کمتر از خالق تو را دوست ندارد !

می فهمی یا نه؟

نکند از طایفه تملق دوستان باشی و بس به ظاهر بنگری !

چشمانت را باز کن

حداقل اندازه ی موریانه ای با چشم دل مرا نگاه کن

می دانی چرا؟

زیرا به اندازه ی تمام قطرات آبهای اقیانوس ها و ستاره ها و مولکول ها تو را دوست دارم و اگر از فکر علایق زود گذرت لحظه ای در بیابی و اسم خدا را بیاوری و به چشمان چون گوی درخشان من بنگری می فهمی که جدایی از من بانی هلاک دل من و دوزخ رفتن در نهایت و برزخی شدن من هستی.

پس دستهایت را در دستهایم بگذار تا حرارت خورشید و لطافت باران را درک کنی.

رفیق نیا یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.rafighnia.blogfa.com


سلام
آینه را
بادست خداپاک کردم
سری به آینه بزنید!

الهه چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.tasveereeshgh.blogfa.com

سلام عزیز
´´´´´¶´¶¶´¶¶
´´´´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶
´´´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´´´´¶¶´´آپ کردم´¶¶´´´´´´´´´¶¶
´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶
´´¶منتظر حضور سبز و پر مهرت هستم´¶´¶
´¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶´´´´´´´´´´´´´¶
´¶´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶´´´´. ¶
´¶´´´´´´´´´´´´¶¶´¶´´´´´´´´´´´¶´´´¶
´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶´´´´´´´¶¶¶¶´´´´¶
´¶´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´¶¶´´¶´´´´¶
´´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶´¶´´´´´¶¶¶¶¶¶´´´¶
´´¶¶´´´´´´´¶´´´´´¶´´´´¶¶¶¶¶¶´´´¶¶
´´´¶¶´´´´´´¶´´´´¶´´´´¶¶¶¶´´´´´¶
´´´´¶´´´´´´¶´´´¶´´´´´¶´´´´´´´¶
´´´´¶´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´´´´¶´´¶¶
´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶´´¶
´´´´´¶¶¶´´´´´´´¶¶¶¶¶´´´´´´¶
´´´´´´´´¶¶¶´´´´´¶¶´´´´´´´¶¶
´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´´¶¶¶¶¶¶´
´´´´´´´´´´¶¶´´´´´´¶¶´¶
´´´´´´´¶¶¶¶´´´´´´´´¶´¶¶
´´´´´´´´´¶´´¶¶´´´´´¶´´´¶
´´´´¶¶¶¶¶¶´¶´´´´´´´¶´´¶´
´´¶¶´´´¶¶¶¶´¶´´´´´´¶´´´¶¶¶¶¶¶¶
´´¶¶´´´´´´¶¶¶¶´´´´´¶´¶¶´´´´´¶¶
´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´´¶
´´´¶¶´´´´´´´´´¶´´´¶´´´´´´´´´´¶
´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد