شهریار کوچولوی من

این نوشته ها قسمت هایی از کتاب شازده کوچولو ئه که وقتی به اینجاهاش رسیدم گریه ام گرفت..

چون اتفاقی  وقتی داشتم میخوندم حسابی دلم از یکی گرفته بود و خیلی هم ازش دور بودم ...

...

 

 

شهریار کوچولو گفت : بیا با من بازی کن

روباه گفت : نمیتوانم هنوز اهلیم نکرده اند.!

-: اهلی کردن یعنی چه ؟

-: چیزی که پاک فراموش شده . معنیش ایجاد علاقه کردن است ! تو الان برای من هزاران پسر بچه ی دیگری . و به هم هیچ احتیاجی نداریم . اما اگر منو اهلی کنی هردومان به هم نیاز پیدا می کنیم .

تو برای من میان همه عالم موجود یگانه ئی می شوی و من برای تو .!

 

 

آدم فقط از چیز هایی که اهلی میکند می تواند سر در آورد . آدم ها دیگر برای سر در آوردن وقت ندارند .

همه چیز را همینجور حاضر آماده از دکان ها می خرند . اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن ...!

 

 

اما آدم اگر گذاشت اهلیش کنند بفهمی نفهمی خودش را

به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد .


پ ن




 تو این زمونه با این مردماش باید یاد بگیریم اهلی نشیم

چون ممکنه آخرش تو سیل گریه هامون غرق بشیم ...

کاش دل نبود تا اهلی نمیشدیم ...

کوچه باغ بچگی...

چه قدر خوب می شد حالا که رابطه ها هستند لا اقل دو طرفه بودند

کاش  لا اقل وقتی سد پشت چشمانم سوراخ می شد

و قطره های اشکم که سال های سال درون چشمم

  تبدیل به دریایی شده بود

به بیرون می ریخت

پترسی چون تو می بود تا جلواش را بگیرد ...

 

کاش وقتی مانند برگ های کتاب کبری

 در حال پرپر شدن زیر شلاق نگاه تو بوددم  

با تصمیمی کبری تر از تصمیم کبری نجاتم می دادی...

کاش وقتی در عطش نداشتنت له له می زدم

و چون تشنه ای در بیابان به دنبال جرعه ای مهر و محبت

از دریای لطفت بودم ، سفره ای به زیبائی و شکوه سفره ی کوکب خانم می انداختی

و در آن با مهرو نور و دوستی از من پذیرایی می کردی ...

باز دیوانگی و باز سر زدن به کوچه باغ های کودکی ...

چه قدر زیباست که تو در کودکی من هم جریان داری

در برگ برگ کتاب هستیم ...

در خط به خط داستان زندگیم...

نمی دانم می دانی یا نه ؟؟

من از همان تاریخ 1/1/1 می شناسمت ...

به زیبایی خودت قسم راست میگویم...

عادت آدم ها

بودن ما آدم ها همیشه

عادت است برای دیگران

و نبودنمان شاید

یک اتفاق...!

همیشه فکر میکردم

نبودنم برای تو

یک حادثه است !

غافل از اینکه

برای آدم ها

حادثه ها هم عادت می شوند....!

 

 

توقع بیجا

وقتی قشنگترین و زیباترین چیزها رنگ باخته اند ،

 چه خنده دار است که می خواهم تو ...

تو بهترین و زیباترین من

 برایم سبز سبز بمانی...

 

وقتی بیرنگ ترین چیز ها

در این دنیا صد رنگ دارند ،

 چه انتظار بیهوده ای است

 که می خواهم تو هنوز هم

 برایم یکرنگ بمانی.!

 

سرنوشت

اصلا نمیدونم چی میخوام بگم ؟؟

اصلا نمیدونم واسه چی باید چیزی بگم ؟

میدونم که هیچوقت نتونستم خوب بنویسم اما

دستم با سماجت تمام میخواد قلم به دست بگیره و بنویسه

از چی قراره بنویسم نمیدونم شاید از  تو ... از تو که ...

نه... میخوام باز از خودم و از این زندگی بنویسم :

ای کاش ما آدم ها هیچوقت بزرگ نمیشدیم

کاش همیشه تو دنیای بی خیالی خودمون می موندیم

یک زندگی آروم و بی دغدغه ...

زندگی ای که تمام دنیات میشه یه چرخ

 که ولش می کنی تو خیابون و

با یه چوب می افتی دنبالش...

اما همینکه بزرگ شدی این زندگیه

 که تو رو میندازه توی یه چرخ و

ولت می کنه تو سرنوشت ...

سرنوشت ننوشت ...

اگر نوشت بد نوشت ...

اما باور کن  سرنوشت را نمی توان از سر نوشت ...

باز هم دلتنگی

باز دلتنگی و دوای دلتنگی ... شعر .


غربت را حتما نباید لای الفبای شهری غریب بیابی

و یا جایی پشت لحظه های آشنا .!!

همین که عزیزت نگاهش را

به دیگری تعارف کند

کافیست تا  تو غریب شوی.!!!

*********************************

آنچه هستیم

هدیه ی خداوند است به ما

و آنچه خواهیم شد هدیه ماست به خداوند .!!!

*******************************

آنجا که چشمــان مشتاقـــــی

 برایت اشک میریزد ،

 زندگـــــــــی

به رنج کشیدنش می ارزد.

****************************

 

دوستان نیمه شب

هنوز شب است

شب ا ست و سیاهی  و بس

شب ا ست  و من فقط صدای دوستانم را

از ا عمـــاق بیابان های این ا طراف می شــنوم

دوستانم که تنها آنها بودند که در سیاهی شب های تار این شهر  تنهایم نگذاشتند

مونس تنهایی شب های من آن ها بودند .

آن ها که  وقتی همه مردم شهر در خواب بودند

با من از عشق و محبت ، از وفا ، از سیاهی بیابان و سکوت بی پایانش

 واز عشق های خفته در بیابان سخن گفتند

من نمی دانم  ، نمی دانم  که چرا کسی دوستان مرا دوست نمی دارد؟؟

چرا کسی دوست ندارد صدای دوستان مرا بشنود ؟

من هنوز نمیدانم چرا کسی از پارس و زوزه ی سگ خوشش نمی آید ؟؟

نمی دانم چرا هنوز زوزه ی گرگ وحشتناک و گوش خراش است ؟

چرااااا ؟؟؟؟

کاش شما هم می دانستید که اینان از شما آدمیان  وفا دار ترند

کاش می دانستید که  آن ها در سکوت و ظلمت نیمه شب

هنوز مرا تنها نگذاشتند

و تا صبح برایم آواز خواندند. تا صبح .....

کاش شما آدمیان می دانستید که اگر زوزه ی سگ در دل شب گم می شد

این سکوت زیبا آواز حزینی کم داشت.!