آخر بدبختی...

بدبختی .....

از دردی که تمام بدنم را گرفته بود ، بیدار شدم و پرستاری را دیدم که بالای سرم ایستاده بود . گفت : ‹‹آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم به در برده اید. حالا اینجا در امان هستید ، توی این بیمارستان.›› با صدای ضعیفی پرسیدم : ‹‹ من الان کجا هستم ؟؟›› گفت:  ‹‹ نا کازاکی››

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس جمعه 19 بهمن 1386 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.nargesb.blogsky.com

واقعا !!
.
کتاب الهه ی شرقی رو خوندی ؟!

محض اطلاع بگم این کتاب های قرن بوقی رو شما می خونید نه ما !!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد