عطسه های کاهگلی

 

  همیشه هر پاییز

  سوزن های کاج

  پایت را می دوزند به این کوچه

  حتی اگر از دورترین طوفان جهان آمده باشی

  یا از جایی که نه دیوار کاهگلی هست ...

  نه پنجره!


  پوتین های زمخت احساست را دربیار

       _کاج ها به اندازه ماسه های ساحل مهربانند!_

  و قدم بزن

  سرتاسر این کوچه را.


  اما قول بده

  درست آنجایی چادر بزنی

  که هر شب

  عطسه های کاهگلی کسی

  غمزه ماه را بهم میزند!

گم شده ام در زمستانی بی نشانه

 

کجای زمستان جا گذاشتی مرا

که هر چه پارو میکشم

سقف خانه ام را پیدا نمیکنم؟


آسمان و زمین لحاف سفید انداخته اند روی هم

تا اشاره ی نشانه ها را بخوابانند!

اما من

هنوز جوجه های روی دودکش اتاقم را میشناسم

حتی اگر تو

به ماده کلاغ های مشکوک شلیک کنی!

حساب دفتری نداریم

 

 این آستین هایی که بالا نمی زنیم

کرکره رونق دکانمان را کشیده پایین!

نسیه های باخته را

در حساب هیچ دفتری ننوشتیم 

و قرار گذاشتیم

هیچکدام از رنج هایی را

         که لابلای دانه های برنج

         در انبار تاریخ پنهان کردیم

برای کسی تعریف نکنیم!


اشکال از ترازوهای ماست

که حسابمان با چرتکه شما جور نیست!

حالا عمریست  که جمعه ها

از پشت کرکره پایین کشیده

میشمریم

قدم هایی را

که به خیابان ما نمیزنی !

درختها


حتی در انتهای این مرداد

پاییز

رژ خوشرنگ لبهاش را

به رخ درختهای این خیابان می کشد !


ما همسایه همیم و هم سایه همین درختها.

باد که می وزد 

همراه رقص برگ ها

شکوفه های تو از دستت می ریزد و

برگ های من از تنم ...


ما درختیم

شبیه درخت های همین خیابان ...

پاییز مهمان همیشگی چنارهاست !



پ ن :

*‌ این روزهای قشنگی که در راه است مرا یاد دلبستگی هایی می اندازد که ...


** "رمضان" در ذهن کودکی من یعنی زمستان یعنی هوای سرد یعنی شبهای بلند

کمی طول میکشد که با رمضان تابستانی نوستالوژی بسازم!


***بلاگفارا تعطیل نکردم / لحظه های قشنگ این ماه را آنجا می نویسم (اولین لینک)

..


به چه کسی بر می خورد

وقتی بگویم "من"

بشقاب ها را که می شویم واژه پیدا می کنم

در سینی برنج کلمه جدا می کنم

و کنار اجاق جمله می سازم ؟


چه کسی این چنین راحت

مثل "من"

نوزاد شعرش را

در آستین پیراهنی

              ـــ که تازه اتویش کرده اند ـــ

به دنیا می آورد ؟

تو می آیی و این اتفاق افتادنی نیست!

گرچه تنها ترینی تو،اما

عشق هم سخت تنهاست،تنهاست

کاش با من دل عاشقی بود

تا بگویم ظهور تو فرداست ...



پشت ثانیه شمار این چراغ قرمز

که اجدادمان دفن شدند و ما خیره به این چراغ به دنیا آمدیم

همه در انتظارند ...


در این ترافیک زمان

که خدا هم محض دلخوشی ثانیه ای را هل نمی دهد

هیچ اتفاقی

          نه از دست های ما

          نه از دیوار این کوچه

                  ــ‌ که پیرزن محل هر روز آب و جاروش می کند _

نمی افتد


و درعادت به رنگ این چراغ

ماشین ها خاموشند!


تو اما می آیی

و چراغ سبز می شود

و این اتفاق افتادنی نیست !


این اتفاق را شاید روزی خدا

بعد از آب و جاروی پیرزن

از روی دیوار این کوچه بیندازد !



آدم برفی بی حواس


چه فرقی می کند روی بلندترین جای جهان باشم و شعر بخوانم 

یا در قعر چاهی ضجه بزنم

وقتی حواسی را که توی مشتت بود و پرت کردی ،

پیدا نمی کنم !

 

به هویج دماغم نخند و به دکمه ی چشمهام ...

آنقدر در یکرنگی چند روزه زمستانی ات غلت زدم

حالا آدم برفی بزرگی ام

که سالهاست هر چه زیر آفتاب رنگ به رنگ پاییزی صورتت قدم می زنم

آب نمیشوم ...


آدم برفی بی حواس ، تابستان سرش نمی شود

پس بی فایده است شالگردنش را محکم تر گره می زنی که یخ نکند!

کاش محبتت توی گلوم گیر کند ...

من محتاج یک سرفه ام برای تکاندن این همه برف از صورتم ...


خیلی دور نیست ...


از لبخند های ما جز چند تصویر محو

چه مانده بود بر قاب زنگار زده ی زندگی ؟


ما به تحمل بی رمقی هم مجبور بودیم

و به دفترهای شعرمان معتاد...


من هیچوقت از مرده نترسیدم

و زندگی می کنم با دیواری که سالهاست کفن به تن کرده و ایستاده!


اما دخترکان تازه از راه رسیده

رد پنجه های ما را از روی این کفن خواهند شست

و تو حوالی غوغای پاییزی کلاغان

دلت می گیرد ،‌ از نوستالوژی چای عصرانه ...


قبل از رفتن 

باید عذر خواهی کنم

از گلی که، قد تو هیچ وقت به بوی او نرسید ...


و برای پرنده هایی

که دانه های خشک چشم های تو

در گلوشان گیر کرده 

                         ـــ وبه روی خود هم نمی آورند ـــ

آب بگذارم ...


اشتباه نکن عزیز

این یک «خداحافظی» نیست 

فقط «سلامیست» که دیگر نخواهم داد ...


ما فرق زیادی نداشتیم

و نقاط اشتراکمان آنقدر زیاد بود

که شدیم دو قطب همنام آهنربا !!


اعتراف می کنم

من به تو محتاج ، نه...

به دفتر شعرم معتاد بودم .

رعد و برق

  

     مثل روزهای کودکیم

     هنوز هم فکر می کنم

                           «رعد» صدای سرفه های خداست!

 

    با این تفاوت که امروز می فهمم

                              این سرفه های ساختگی

                              فقط برای این است

                                                    که  «خدا» دارد

                                                    حضورش را اعلام می کند ...

    پس موهایت را شانه کن

    لباس نو بپوش

    و رو به آسمان بگو : «سیب»


    با «برق» بعدی

                  خدا از ما عکس می گیرد!




با سلام به همه دوستان و یک تشکر اساسی از همه شما ...

پست قبلی برای من یک پست به یاد ماندنی شد ، بخاطر همه نظرات .

همه دوستان عزیزم لطف کردند و نقد کردند و اشکالاتم را به من گوشزد کردند...

راستش را بگویم اصلا لذت نمی برم از اینکه کسی بیاید و سرسری نوشته ی مرا بخواند و در آخر هم بنویسد : خوب بود عالی بود زیبا بود ....

چون می دانم که همیشه اینطور نیست ...

 خیلی احساس خوبی دارم  ازا اینکه فهمیدم در این دنیای مجازی آدم هایی هستند که من و نوشته های من برایشان مهم است که صمیمانه نقد می کنند و تجربه های خودشان را در اختیارم می گذارند . و می شود به معنای واقعی به آن ها گفت "دوست" ...


بی صبرانه منتظر شنیدن نظراتتان برای این شعر هستم ...


گنجشک مرا بـــــــــــــــــــــــــــــاد برد...

   1:

    گنجشککی بود که باهم شعر می گفتیم

       من می نوشتم و او

                         با هر نوک

                         نقطه ها را می گذاشت !

       و گاهی اوقات آنقدر کلمات مرا خورد

                                    که حالا

                                  همه ی خطوط پستان شعر مرا از بر است ...!




   2:

     واژه واژه می شکند بلور پیکر تو

     و بــ‌ـ‌ ـ ـ ـاد که بوزد

                           واژه های  اندام تو را میـــــــــ ـ ـ‌‌ ـبرد با خود 

      بی جهت نیست ، شاعر

                           باد که به کله اش می خورد "شعر" می گوید ...



پ ن :

    از لطف دوست خوبم سمانه اسحاقی بی نهایت ممنونم و بخاطر همه زحمت هام ازش عذر می خوام ...

محتاج یک آیینه !


      بتاب روی دیوانگی هایی که از من نیست

ببار روی دست های غریب

و سالها بنشین به صیقل دادن گونه های غریبه ای

تا دوباره چشمهایت را در آن ببینی ...!


در د های ما بی پایان است

از "تاسف" دیروز بگیر

تا "افتخاری" که این روزها نمی کنیم...!


       سالها بعد ...

پیرزنی در پانتئون روی قبرم مزامیر می خواند

و در سطح سیاه سنگم چشمش را تماشا می کند !

آه ...

هیچ کس گونه اش را به او نبخشید...

حافظ به خط تو


 «دست از طلب ...» نداشتی

و من فلسفه اش را تنها همین می دانستم 

که حافظ به خط تو روی ورق پاره هام زیباتر است !


سی ماه من!

اینجا اگر بودی

فال دست هایت آن چنان نیک می آمد

که «روز هجران و شب فرقتمان آخر » می شد...!


حالا که نیستی

دستخط تو را سرمشق می گیرم

                          که خدایا

                                   یا

                                    « تن رسان به جانان...»

                                   یا

                                    « جان ز تن بر آور...»



پ ن :

{ از دوستانی که این وبلاگ را با نام "الهه شرقی" در لیست پیوندهای وبلاگشان دارند خواهش می کنم که عنوان پیوند را به "سپید نوشته های سارا.ت" تغییر بدهند.

متشکرم


{ "روزانه هایی برای ثبت شادیها" (اولین پیوند وبلاگ) وبلاگیست که قرار است در آن خیلی خیلی خودمانی و گاهی هم با درون مایه طنز سکانس هایی از زندگی روزانه ام را ثبت کنم . (فقط محض اطلاع!!)


خودمونی


حالم بده ، درست.

هر کی هم می بینه منو یاد قرض و قول هاش میفته ، درست .

اصلا کلا این روزها دپرسم ، درست .

اما خدا جون یه چیزی خیالمو راحت می کنه . اینکه خیال کنم از بس دوستم داری ، میخوای سزای بعضی گناهامو تو همین دنیا بدی تا اون دنیا وقت بیشتری واسه کارای دیگه داشته باشی !!

به هر حال اگه اینه ، که من راضی ام ...


اما چیزی که مهمه اینه که : "ضعف بدن " و "افت فشار " و دو من "دوا" چیزهاییه که دکترها از بی سوادیشون بار آدم می کنن!

هیچکس نمی دونه که حال منو قاصدک هایی که هیچ وقت قرار نیست از راه برسن و تلفن هایی که هیچ وقت قرار نیست زنگ بخورن خراب می کنه ...

حال من از حرف هایی بد میشه که یه روزی باد اشتباهی آورده بود در خونمون و من اشتباهی شنیدم و همشو باور کردم


همین ...



پ ن :


{به قول یکی از دوستان : خدایا من "دقیقا" اینجام . یا پاشو بیا اینجا یا  یه آدرس "دقیق" بده ، من بیام ...

{از همه دوستان عزیزی که به اینجا سر میزدن و میزنن بخاطر این متن شکسته و سست و از اینکه هیچ کس رو  برای خوندنش دعوت نمیکنم عذر می خوام .


{همه نمیتونن همیشه تو یه قالب پاستوریزه حرف بزنن، گاهی حرف هایی رو فقط واسه کسی باید زد که هیچوقت نمیشناسیمش...

سالهاست پروانه های شوق دفن شدند!

برای آن دخترکی که "روزی"  چشم هایش پروانه داشت !


چند شبی هست

دست هایی از ارتفاع

مرا پرت میکنند ...!


چشم که باز می کنم

درد استخوان مجال فکر به هیچ درد دیگری نمی دهد !

اما ...

 صدای جیغ های کسی هنوز

دیوار زمان را می شکند!


لنگ لنگان ،

دست به دیوار

با مشتی آب ، خودم را در آینه پذیرایی می کنم !


 و درد هایم بیشتر می شوند

وقتی فکر می کنم

       که "من"

مسئول بر هم زدن شادی های کودکانه ی دخترکی هستم 

که چند وقتی هست

زیر درخت توت 76

پروانه های مرده چشمانش را دفن می کند !


لبهای خشکم و چشمان سرخ هم اگر چیزی نگویند

خودم می دانم دختری که مادر می گفت

               هیچ وقت موهایش شانه نداشت

               و همیشه شوق بالا رفتن از درخت،

               عروسک هایش را ناراحت می کرد،


هر شب

همه این 13 سال را

با گریه در من فریاد می زند!


سالها بعد!

                     نمی شود هر چیزی را به خاطر سپرد!

                     عاقبت باد زمان ، خاک این خاطره ها

                     را از سرمان می برد!



روزهایی می آیند

روزهایی که قرار است پر از مشغله باشند

تا در هیاهوی همه ی کار های بر زمین مانده

به دیوانگی های امروزم بخندم!


وظیفه هایم زیاد می شود

باید خیلی مواظب باشم


مواظب باشم روی میز های پذیرایی گرد نشیند

مواظب باشم یقه ی پیراهنی کثیف نماند

یا خدای نکرده خط اتوی شلواری کج بشود!


راستی یادم باشد قبل از پوست کندن بادمجان ها

فیلم آخرین جلسه ی انجمن زنان مستقل(!!) را دوباره مرور کنم !


حالا در میان این همه کار (!)

وقتی می ماند برای فکر کردن به 18 سالگی ام؟؟


شمار روزهای با هم بودن یا نبودنمان

از دستم در میرود

وقتی قرار باشد همه ی شماره های مشکوک را به خاطر بسپارم

یا حواسم جمع حساب کتاب خریدهایم باشد

که آخر ماه کم نیاورم !!


نه!

یادم نمی ماند که این روزها

جان می دهم برای "حسن یوسف" روی طاقچه !

یادم نمی ماند که در 18  سالگی می شود با نگاه حرف زد !


وای ...

مرا به حرف نگیر 

یادم آمد پله های ترقی بدجور کثیف اند

همه را همین امروز باید طی (تی) بکشم!!...




پ ن :

{ شاید این شعر را  کمی بشود طنازانه(!!) خواند


{دیر اومدی ای رفته !

طعمت از دهن افتاد...


پیشنهاد میکنم این آهنگ را دانلود کنید


تعقیب ترمه ها


می شود در انتهای التماس دست ها

مهمان چند فنجان چای

روی میز غروب های خستگی شد!


میشود در ستیزی پرپیچ و خم

میان طرح ترمه رومیزی و انگشتان ما

آنقدر نقش ها را دنبال کرد

تا جایی وصال بی صدای دستها غوغا به پا کند!


                - حالا خطوط دستان تو در سرنوشت من

                  ودست من در سرنوشت تو موثر است!_


آه که تماشای تاب بازی خورشید روی بند انگشتت

چه شکوهی دارد

وقتی که جرعه جرعه قهوه ی ناتمام چشمت را سر می کشم !


حالا با حرارت دست های تو

چای یخ کرده هم خوردنیست!


برای روز دهم

  

به یاد روز دهم، واتفاقی که در نیمه شبی این چنینی در چند قدمی حالای من ... 

 

بهار که رسید تنها بود! 

من را به بهار هدیه کرد خدا ! 

تا سین هشتم سفره ی بارانی اش باشم  

تا تنها نباشد ، تا تنها نباشم ... 

 

آن زمان که رسیدم  

خیلی گریه نکردم ! 

حتی خندیدم به قطره های وضوئی که پدربزرگ به صورتم چکاند! 

 

اما من  

فرزند این فصل گریانم  

مرا با تنفس باران غسل داده اند ! 

بی جهت نیست  که شبنم گونه هام را   

تابش هیچ آفتابی خشک نمی کند! 

 

  

پ ن 

{به دنیا آمدن هر فرد هیچ توضیح و تفصیل خاصی ندارد.  

آن زمان که از آغوش نرم خدا پرت میشوی روی این خاک پر ریا...! 

 

{همین لحظات ، در حوالی همین ثانیه ها مهمان بهار شدم ! همین. 

  

                                                                                    بهشهر ساعت 01:۴۰ بامداد